post

دکتر ژیواگو ( روسی) رمانی است که توسط بوریس پاسترناک نوشته شده و برای اولین بار، در سال 1957 در ایتالیا منتشر گریدد. پس از آن ، این رمان به نام قهرمان داستان یعنی یوری ژیواگو ( پزشک و شاعر) نام گرفت و وقایع این رمان، بین انقلاب روسیه در سال 1905 و جنگ جهانی دوم روی داده است.

از انقلاب اکتبر، می توان استقلال فکری را در این نویسنده مشاهده کرد.

انتشار رمان دکتر ژیواگو در USSR پذیرفته نشد. با تحریک جیانجیاکامو فلترینلی، نسخه دست نویس این رمان به طور قاچاق به میلان فرستاده شد و در سال 1957 به چاپ رسید . پاسترناک موفق به اخذ جایزه نوبل ادبیات در همین سال شد. و این رویداد، با شرمساری وغضب ناکی گروه کمونیستی جماهیر شوروی همراه بود.

دیوید لین در سال 1965، از این رمان یک فیلم ساخت و پس ازآن، دوبار، این فیلم از تلویزیون پخش شد و اخیرا یک مینی سریال روسی نیز در سال 2006 از آن ساخته شده است. رمان دکتر ژیواگو بخشی از برنامه درسی مدارس روسیه از سال 2003 بوده که دانش آموزان در مقطع یازدهم تحصیلی ملزم به مطالعه آن هستند.

رمان دکتر ژیواگو، رمانی طولانی و پیچیده به شمار می آید. به دو دلیل مطالعه این رمان، کار دشواری است. اول این که پاسترناک چندین کاراکتر را به کار میگیرد و با هرکدام از آن ها، تعاملات پیچیده و پیش بینی نشده ای در این کتاب دارد.

دومین دلیل این است که این نویسنده متناوبا شخصیتی را با سه نام آن شخصیت ها معرفی می کند. در بخش بعدی، یکی دیگر از سه نام کاراکترها و یا نام اختصاصی آن ها می آید و خواننده دقیق متوجه نمی شود که این نام، به کدام شخصیت بر می گردد.

بخش 1

امپراتوری روسیه، در سال 1902 این زمان در طی تشییع جنازه ارتودکس مشهور روسی، شروع می شود که با نام یوری، شناسایی می شود. ماری نیکوانا ژیواگو که مدت ها پیش، پدر ژیواگو او را رها کرده است و یروی تحت سرپرستی دایی اش قرار دارد.

نیکلای نیکلاویچ و دنی پین، فیلسوف و موسس کشیش ارتودکس که برای انتشاراتی یک روزنامه در ایالت استانی و رودخانه ولگا کار می کند.

پدر یوری، آندره ژیواگو عضو ثروتمندی از انجمن بازرگانان نجیب زاده در مسکو است ولی خانواده او در سیبری، مشغول مفاسد اخلاقی و می گساری بوده اند و وی خبری از آن ها ندارد.

در تابستان بعدی، یوری که یازده سال سن داشت با نیکلای نیکلاویچ به دوپلینکا، سفر کرد  و هدف آن ها ملاقات با تاجر ابریشم ثروتمند به نام میخائیل گلگریوف بود. آنها موفق به دیدار با گلگریوف نشدند چون این تاجر ابریشم با همسرش به خارج از کشور سفر کرده بود. ولی موفق شدند دوست مشترکی با نام ایوان ایوانویچ و میکروبوینکوف را ببینند که در حومه استاوارد زندگی می کرد.

دختر گلگریوف ، نادیا 15 ساله، و لینا دختر جوان تر وی با خدمتکاران  و گماشته ها زندگی می کردند. اینوکنتی ( نیکا) دودورف پسر سیزده ساله ای است که به جرم تروریستی محکوم شده است و با مادرش و با ایوان ایوانویچ در کلبه ای در حومه شهر زندگی می کند. در این اثنا، نیکلای نیکلا ویچ و ایوان ایوانویچ در باغ، در حال قدم زدن هستند و در مورد مباحث فلسفی صحبت می کنند. آنها مشاهده می نمایند که یک قطار در فاصله ای از آنها در حال حرکت بوده و در مکانی که اصلا انتظار آن نمی رفت، متوقف می شود و همین نشان می دهد که چیزی اشتباه است. در قطار، یک پسر یازده ساله با نام میشا گریگوویچ گاردون با پدرش به مسافرت می رود. آنها به مدت سه روز در قطار بودند. در طی این زمان، یک مرد مهربان، هدایای کوچکی به میشا داد و به مدت چند ساعت با پدر وی یعنی گریگوری اوسیلویچ گاردن به گفت و گو مشغول شد. به هرحال، وکیل وی، او را ترغیب به این کار کرده بود که با این پدر و پسر هم سفر شود. این مرد در طی سفر، مست شده بود وطبق ارزیابی های انجام شده، مرد به دالان قطار در حال حرکت هجوم برد و پدر پسر را هل داد و در را باز کرد و او را به بیرون راند و سپس او را کشت! پدر میشا به بخش اورژانس انتقال داده شد ولی اورژانس قطار بسیار دیر آمد.

مسافران وحشت زده شده بودند و جنازه را به پلیس نشان دادند.

پس از آن، وکیل در نزدیکی پسرک ایستاد و او را سرزنش کرد و گفت که مرگ پدرش به سبب خودکشی ناشی از زیاده روی در مصرف الکل بوده است.

بخش 2

در طی جنگ ژاپنی روسو (1904-1905) آمالیا کارلویا گیچارد با دو فرزندش از اورال به مسکو رسید. فرزندانش رودیون ( رودیا ) و لاریسا ( لارا) شوهر گیچارد فردی از اهالی بلژیک بود و به عنوان یک مهندس در خط راه آهن کار می کرده است و با ویکتور ایپلولیتویچ کوموروسکی، که یک وکیل و یک تاجر خونسرد است ، دوستی دیرینه ای دارد. کوموروسکی در هتل قدیمی مونتنگرو در اتاقی سکونت دارد و رادیون را در مدرسه کادت کورپس و لارا را را در دبیرستان ثبت نام کرده است.مدرسه دخترش همان مدرسه ای است که نادیا کلوگریموف در آن تحصیل می کند. طبق توصیه کوموراسکی، آمالیا در یک فروشگاه لباس فروشی کوچک سرمایه گذاری نموده است. آمالیا وفرزندانش به مدت یک ماه پیش ازن قل مکان به آپارتمانشان در هتل موتنتگرو زندگی کردند.

با وجود امور کاری امولیا، کاموروسکی، چهره لارا را در مادرش می دید.

در اوایل اکتبر، کارگران خطوط راه آهن مسکو – برست، به اعتصاب رفتند. سرپرست ایستگاه، پاول فراپونتوویچ آنتی پوف بود. دوست او کپریان ساولویچ تیورزین، یکی از سرپرستان خط راه آهن بود و کار کارگران ایستگاه راه آهن متوقف شد.( نام او اوسیب پوسپکا گیامزتدونویچ گالیان بود) پلیس پاول فراپانتویچ را برای نقش او در اعتصاب، دسگیر کرد. پسر پاول غذاپانتویچ، پاتولا ( یا پاشا یا پاشکا) پاولوویچ آنتی پوف ، برایزندگی کردن به تیورزین و نزد مادرش می آید. مادر او پاتولا، مورد حمله سواره نظام ها قرار گرفتند و پس از مدتی نجات یافته و به خانه بازگشتند . در همین اثنا، معترضان از سواره نظام ها فرار کردند و نیکلای نیکلاویچ ( دایی یوری) در آپارتمانش در مسکو در کنار پنجره ایستاده بود و فرار مردم را نگاه می کرد. چندی پیش، او از ناحیه ولگا به پترزبورگ نقل مکان کرده بود و این مصادف با زمانی بود که یوری در مسکو بود و تصمیم گرفت که برای زندگی به گرومکو برود. نیکلای نیکلوایچ، پس از آن ، زودتر و در پاییز، از پترزبورگ آمد و نزد اسونتیتسکی ، سکونت گزید و تا آن موقع رابطه از راه دور با هم داشتند. در خانه گرومکو، آقای الکساندر الکساندرویچ گرومکو، همسرش آنا ایوانوا و برادر مجردش نیکلای الکساندرویچ زندگی می کرد. آنا دختر یک خانواده بزرگ و ثروتمند بود که از یوراتین به اورال آمده بود. آن ها دختری به نام تانیا داشتند.

در ژانویه سال 1906، صاحبخانه گرومکو، یک اتاق ازخانه اش را به موسیقی شبانه اختصاص داد. یکی از اجرا کنندگان موسیقی ویولون نوازی بود که دوست امالیا بود و در همسایگی او در مونتنگرو زندگی می کرد. در طی اجرا، ویولن نواز، خاطرات مونتنگرو را به خاطر می آورد و این طور به نظر می رسد که یکی از نزدیکانش در مونتنگرو فوت کرده باشد. الکساندر الکساندرویچ، یوری و میشا، در کنار ویولن نواز بودند. در مونتنگرو، پسران در کریدور عمومی و در خارج از اتاق ها، با هم تجمع می کردند و امالیا نیز به آن ها با خجالت به آن ها می پیوست. چون در همین اوضاع بود که امالیا، داروی ضد استفراغ را مثل سم خورده بود و می خواست خودکشی کند. در طی ارزیابی های انجام شده، آن ها هم از فضای داخلی خانه و هم از کریدور استفاده می کردند . پسرها اطمینان داشتند که امالیا، در خطر نیست و او را در داخل اتاق نگه داشته بودند. او پر از عرق و نیمه عریان بود و با ویولن نواز صحبت می کرد و به او می گفت که دچار ظن و نگرانی شده است و خوشبختانه تمام نگرانی هایش احمقانه به نظر می رسد. پس از آن، پسرها در فضای تاریک اتاق قرار گرفتند و دختر ( که همان لارا باشد) روی یک صندلی خوابش برده بود. انتظار نمی رفت که کاموروسکی، پشت پرده پنهان شده باشد ( ولی پنهان شده بود) و لامپی را در نزدیکی صندلی لارا روشن نمود.

نور لامپ، لارا را بیدار کرد و او چندان هوشیار نبود که بتواند یوری و میشا را ببیند و لحظات خصوصی با کاموروسکی رابه اشتراک بگذارد. او یک عروسک خیمه شب بازی بود که به راحتی در دستان هرکسی حرکت می کند. آنها نگاه های توطئه امیزی به هم کردند و او خشنود بود که رازش فاش نشده و امالیا نمرده است. اولین باری بود که یوری، لارا را می دید و او مجذوب چهره اش شد. میشا در گوش یوری نجوا کرد که این مرد همان کسی را می بیند که با پدرش در حین مستی و پیش از خودکشی وی در قطار، ملاقات کرده بود.

بخش 3

در نوامبر سال 1911، آنا ایوانا گرامکو، به سختی بیمار شد و مبتلا به ذات الریه گردید. در همین اثنا، یوری و میشا و تانیا، به ترتیب برای رشته های پزشکی، فلسفه و وکالت درس می خواندند. لوری فهمید که پدرش، یک پسر به نام اوگراف دارد که مادر اوگراف شاهزاده استابونا انریزی بوده است.

این روایات ، همه در بهار سال 1906 رخ داده است. لارا به سختی و با عذاب هرچه تمام تر تحت کنترل کاموروسکی قرار داشت و این کنترل چیزی در حدود 6 ماه به طول انجامید . به منظور دور شدن از کاموروسکی، او از همکلاسی و دوستش نادیا لارنتونا کولگرویف ، خواست که به او برای یافتن یک شغلی نظیر معلم خصوصی کمک کند. نادیا به او گفت که او می تواند برای خود خانواده نادیا کار کند زیرا پدر و مادرش در جستجوی یافتن یک معلم خصوصی برای خواهر کوچکترش ، لیپا هستند. لیپا، به مدت سه سال مدیر موسسه کاگلوریوس بود. لارا، کالاگرویوس را می ستود و آن ها نیز او را دوست داشتند زیرا، او به دختر آن ها درس می داد. در سال چهارم با کالاگریوس، لارا برادرش رادیا را دید. او به 70 روبل نیاز داشت تا بدهی اش را تسویه نماید. لارا به او گفت که تلاش می کند تا پول را فراهم کند ولی به جای آن ،  رادیا نیز می بایست تلاش کند تا مشکلات لارا حل شود. او پول  را از کولوگریوف گرفت . او هرگز این پول را پس نداد زیرا همه دستمزدش را برای کمک و پشتیبانی از دوست پسرش پاشا آنتیپوف خرج می کرد ( که در بالا ذکر آن رفت) و همین طور پدرش ( که در تبعید به سر می برد ) نیز به پول نیاز داشت و بدون این که پاشا بداند، لارا بخشی از دستمزد خود را برای پدرش می فرستاد.

ما به سال 1911 می رویم . لارا ،کشور ایالتی کالوگروویویس را دیده و آخرین بار در آنجا سکونت داشته است. او چندان از موقعیت خود رضایت ندارد زمانی که او و خانواده اش به مسکو باز گشتند، نارضایتی او افزایش یافت . در حوالی کریسمس، او تصمیم گرفت که از کولوگریوف جدا شود و از کاماروسکی خواست که پول مورد نیاز وی را پرداخت نماید. او برنامه ریزی کرده بود که در صورتی که از پرداخت پول سر باز زد، او را با هفت تیر رادیا به قتل برساند . در 27 دسامبر که تاریخ مهمانی کریمسس اسوتنیتسکی بود، او به خانه کاموروسکی رفت ولی او به اطلاع آنها رسانده بود که در مهمانی جشن کریسمس به سر می برد. او آدرس مهمانی را گرفت ولی او از این مهمانی سر باز زد و به جای آن، پاشا را ملاقات کرد. او به پاشا گفت که آنها می بایست به شیوه درست با هم ازدواج کنند و پاشا هم موافقت کرد. در همین زمان، لارا و پاشا نیز با هم بحث داشتند و یوری و تانیا به آپارتمان پاشا در همان خیابان رفتند و مسیر آنها، منتهی به اسونتیلتکسی شد . آنها به مهمانی رسیدند از جشن، لذت بردند . پس از آن، لارا به مهمانی رسید. او هیچ کس به جز کاوروسکی را نمی شناخت و آن ها پوشش مناسب مهمانی نداشتند. او تلاش می کند تا کوموروسکی را به بقیه بشناساند. ولی کوموروسکی مشغول بازی ورق بوده وهیچ کس را نمی بیند. چندین استنباط سریع در این قسمت مطرح می شود. او فهمید که یکی از مردانی که با کاموروسکی مشغول بازی ورق است، کارنوکوف بوده که دادستان دادگاه مسکو است. او وظیفه دادستانی گروهی از کارگران خط راه آهن و از جمله کمیسر پان تیوزین، پدر رضاعی پاشا را بر عهده داشت. پس از آن، زمانی که یوری و تانیا در حال رقص بودند یک زنگ کوچک به صدا در آمد. اغتشاش های زیادی در این بخش ایجاد شد و زمانی کاشف به عمل آمد که لارا، کاراناکوف ( و نه کاماروسکی) را ساکت کرد و کارناکوف، تنها یک زخم کوچک برداشت. لارا، بیهوش شد و چند نفر از مهمانان به او مواد مخدر خورانده بودند. یوری او را با سرگرمی های خاص خودش شناخته بود. یوری، نیاز به مراقبت های پزشکی داشت. لارا، کرنوکوف را تغییر داده بود و او را تبدیل به یک قربانی واقعی کرد. او زخم کارناکوف را یک جراحت جزئی دانست  و فکر کرد که در این زمان، لارا می بایست با خانم اسونتیسکی و تانیا صحبت کند و از آنجا که چیزی در رابطه با آنا ایواناوا درست بود و او می بایست به خانه برگردد. در این شرایط، یوری و تانیا به خانه بازگشتند و آنها فهمیدند که آنا ایوانا مرده است.

بخش 4

کاماروسکی از روابط سیاسی و قانونی خود برای سپر قراردادن تعقیبات قانونی لارا استفاده می کند. لارا و پاشا با هم ازدواج کرده و از دانشگاه فارغ التحصیل شده و با قطار به یوراتین مراجعت کردند.

روایت، به دومین پاییز جنگ جهانی اول برمیگردد. یوری، با تانیا ازدواج کرده و به عنوان یک پزشک، در مسکو مشغول به کار شد. تانیا، اولین فرزندش که پسر بود را به دنیا آورد. پس ازآن، به یوریاتین بازگشت. گروه دیگر داستان ما نیز اولین فرزند خود را به دنیا آوردند که دختری به نام کاتنکا بود. او عمیقا لارا را دوست داشت و پاشا احساس می کرد که در عشق به پدرش، خفه شده است . به منظور فرار از این احساس، او داوطلب ارتش امپراتوری روسیه شد و لارا به عنوان معلم در یوریاتین مشغول به کار شد. چیزی بعد، اوهم یوریاتین را ترک کرده و به شهری در گالسیا رفت و پاشا را ملاقات کرد. این شهر همان شهری است که یوری به عنوان یک پزشک ارتش در آن کار می کرد. در این جا، الت آنتی پوف، توسط ارتش اوسترو هانگریون به زندان منتقل شد ولی او، موقعیت کاری خود را نیز از دست داد. او در آتش سوزی ارتشی دچار جراحت شد و یوری به بیمارستان در شهر مانویورو انتقال داده شد که لیزا در این بیمارستان، پرستار بود. گالیلین ( شاگرد کارآموز که در بخش 2 ذکر آن رفت) نگهبان لارا بود و جراحت های او را بهبود بخشید. او اکنون یک ستوان در واحد پاشا بود. او به اطلاع لارا رساند که پاشا زنده است ولی او بدهی زیادی به پاشا داشت. لارا، یوری را بهتر می شناخت و چندان تحت تاثیر او قرار نمی رگفت. در پایان این بخش، ذکر می شود که در بیمارستان نیز شورش و انقلابی رخ داد.

بخش 5

پس از بهبودی وی، ژیواگو به عنوان پزشک در بیمارستان، مشغول به کار شد و این کار باعث شد که ژیواگو به لارا نزدیک تر شد و هردوی آنها ( و گالیوین) در تلاش بودند تا مجوز ترک از آن محل را بگیرند وبه خانه های خود بازگردند. در مولیزو، کمیسر جدیدی برای نظارت دولتی استخدام شد که نام او گینتز بود و در واحد ارتش محلی و در نزدیکی جنگل کار می رکد. گینتز تصمیم می گیرد که لشکری از سربازان را به کار گمارد که این لشکر، این محیط را احاطه کرده و به بیابان های اطراف نیز تسلط دراد. او معتقد است که می تواند با غرور هرچه تمام تر، سربازانی از ارتش انقلابی جنگ جهانی اول را در این بیابان جمع کند. یک قطار، تعدادی سربازان، را در برگرفته و به سرعت، بیابان ها را احاطه می کند. گنیتز وارد چرخه غالب اسب سواران شده و یک سخن رانی در بیابان ترتیب می هد . بازخوردهای سخن رانی ، تاثیرات دیگری داشت. افسرهای این سربازان، به گیتز توصیه کردند که به طور سواره نظام کار کنند ولی او تحت تاثیر نیروهای قوی، قرار گرفته و دریک پایگاه ریلی، مورد ضرب و جرح قرار گرفتند.

مدت زمانی پیش از اینکه او این محیط را ترک کند، یوری با لارا خداحافظی کرد. او در تلاش بود تا اثبات کند که کل روسیه تخلیه شده و ما و همه افراد دیگر، بی خانمان شده ایم و لی آزادی واقعی را تجربه می کنیم. با این وجود با خونسردی به لارا گفت که چه احساسی به او دارد. لارا صحبت او را قطع کرد و آنها از هم جدا شدند. یک هفته بعد آنها با قطارهای متفاوت حرکت کردند و دختر به یوریاتین و پسر به مسکو رفت. در قطار مسکو، یوری چگونگی تفاوت های موجود را منعکس کرد و در تلاش بود در عشقی که ممکن است به لارا نداشته باشد، نهایت صداقت را بروز دهد.

بخش 6 تا 9

در پی انقلاب اکتبر و پس از آن، جنگ شهری روسیه، یوری و خانواده اش تصمیم گرفتند تا با قطار به سمت خیابان تانیا فرار کنند. ( شهری به نام واریکنا) که نزدیک شهر یورینانی در کوه های اورال قرار دارد. در طی این سفر زمینی، او با یک کمیسر ارتشی به نام استرینکوف ( که مجری قانون بود) مواجه شد و یک فرمانده ترسناک به شمار می رفت که همواره هم با سفید پوستان هم با شهروندان دیگر، مقابله می کرد. یوری و خانواده اش در خانه ای که پیش از این ترک کرده بودند، مجدد مستقر شدند. در طی زمستان، آنها کتاب خواندند و به شعر سرایی و روزنامه نگاری نیز پرداختند. بهار می آید و خانواده یوری آماده می شوند تا سر زمین کار کنند.یوری از یوریاتین بازدید می کند تا از کتابخانه عمومی آن استفاده نماید و در طول زمان بازدید از کتابخانه، با لارا روبه رو می شود. او تصمیم می گیرد که باوی صحبت کند ولی اول می بایست کارهایش را تمام کند. زمانی که کارهایش را تمام کرد دید که لارا رفته است. او آدرس خانه لارا را از متصدی کتابخانه گرفت. روز دیگر مجدد به شهرستان رفت ولارا را در آپارتمانش ملاقات کرد. (که او به صورت اشتراکی با دخترش در آن آپارتمان زندگی می کرد. ) لارا به او گفت که البته نیلکوف در اصل همان پاشا است، شوهرش. در طی یکی از این ملاقات های یوری، او با تمام خویشاوندانش در یوریاتین ملاقات کرد. آنها او را به طور منظم به مدت بیش از دو ماه در آپارتمانش ملاقات می کردند ولی پس از آن، یوری از یکی از سفرهایش بازگشت و توسط فردی که او را برادرخوانده جنگل می نامیدند و عضو گروه بلوشویک گوریلا بود، ربوده شد.

بخش 10 تا 13

لیبروس، مارکسیست های انقلابی روسی قدیمی بوده و رهبری وی تاثیر شگرفی روی گروهش داشته است. به هرحال، لیبروس به کوکائین اعتیاد داشت و با صدای بلند، فریاد نارسیستی سر می داد. او سخن رانی های زیادی و طولانی و پیچیده ای در مورد افتخارات سوسیالیسم برای یوری تکرار کرد و پس از آن، پیروزی های سوسیالیسم را خاطر نشان کرد. یوری بیشتر از دو سال را با لیبروس و حامیانش سپری کرد و پس از آن، به صورت مدیریت شده ای از آن مخمصه فرار کرد. آنها پس از یک مسافرت طاقت فرسا، به یوراتین بازگشت و مقدار زیادی از راه را پیاده رفت و یوری در ابتدا به قصد دیدن لارا، به شهر رفت و پس از آن، به واریکنو رفت تا خانواده اش را ببیند. در شهرستان، او متوجه شد که همسرش، فرزندانش و پدر همسرش از آن ایالت فرار کرده و به مسکو بازگشته اند. از جانب لارا او متوجه شد که تانیا پس از رفتن او، دخترش را تحویل داد. لارا از زمان تولد تانیا، به او کمک رکده بود و او و تانیا تبدیل به دوستان صمیمی شدند. یوری، شغلی را گرفت و به مدت چند ماه با لارا و دخترش زندگی می کرد. طبق ارزیابی ها، شهروندان نامه ای به یوری دادند که این نامه از سمت تانیا بود و تانیا این نامه را پنج ماه پیش نوشته بود و دست به دست گشته بود تا به یوری برسد. در این نامه، تانیا به اطلاع وی رسانده بود که او ، فرزندانش و پدرش، دیپورت شده اند و شاید به پاریس بروند. او گفت که مشکل اصلی وی این است که یوری را دوست ندارد و ما هرگز و هرگز، دوباره یکدیگر را نخواهیم دید. زمانی که یوری، خواندن نامه را به اتمام رساند. احساس درد وضعف در قفسه سینه اش داشت.

بخش 14

کاموروسکی دوباره ظاهر شد. تاثیر او روی UPSC محرز بود. کاموروسکی، وزیر عدلیه جمهوری شرق دور را ملاقات نمود و او شبیه به یک عروسک خیمه شب بازی شوروی در سیبری بود. او به یوری و لارا پیشنهاد داد که به صورت قاچاق از خاک شوروی خارج شوند. آنها در ابتدا از این امر، سرباز زدند ولی کاموروسکی همچنان پافشاری می کرد. پاشا آنتی پوف فوت کرده بود و یک شکست خورده به حساب می آمد. این امر باعث می شد که لارا در ناحیه چکا، سکونت داشته باشد و او یوری را متقاعد کرد که بهترین صلاح وی، ترک کردن ناحیه شرق است.

یوری، لارا را متقاعد کرد که با کاماروسکی برود و به او گفت که به زودی به تو ملحق خواهم شد. با این حال، ژنرال استرلینکوف آسیب دیده (پاشا) برای دیدن لارا بازگشت. به هرحال، لارا با کاماروسکی رفت. او رنج و درد پشیمانی بسیاری را به سبب ترک کشورش تجربه کرد. او کسی به نام پاشا را دوست می داشت که خودکشی کرده بود . یوری در یک روز صبح، خودش را پیدا کرد!.

بخش 15

پس از بازگشت به مسکو، سلامتی ژیواگو به خطر افتاد. او با زن دیگری به نام مارنیا ازدواج کرد و پدر دو فرزند مارنیا شد. او برنامه های زیادی برای نوشتن چندین پروژه تحقیقاتی داشت که این پروژه ها هرگز به اتمام نمی رسیدند.

یوری، خانواده جدید و دوستانش را ترک کرد و به تنهایی در مسکو مستقر شد و روی پروژه های نوشتاری خود کار کرد. به هرحال، او در مدت کوتاهی به تنهایی زندگی کرد. پس از مدتی او در حالی که سوار تراموا شده بود، دچار حمله قلبی شوده  وفوت کرد. در همین حال، لارا به روسیه برمیگردد و فوت شوهرش را می فهمد و در مراسم خاکسپاری یوری ژیواگو شرکت کرد. او برادرخوانده یوری را متقاعد کرده بود. برادر خوانده یوری را اکنون به نام ژنرال یوگراف ژیواگو NKVD می شناسیم که به لارا کمک کرد تا دخترش را پیدا کند. (همان دختری که از یوری باردار شده بود، ولی یوری او را در اورال رها کرده بود.) به هرحال، فورا لارا نا پدید شد و همگان معتقد بودند که او در مراسم ژوزف استالین بزرگ، دستگیر شده و در گولاک فوت شده بود. ولی در لیست متوفیان هیچ نامی از او نبود و پس از آن، نام وی کلا از اذهان حذف شد.

حسن ختام

در طول جنگ جهانی دوم، دوستان قدیمی ژیواگو ، نیکا دولارف و میشا گورون، یکدیگر را ملاقات کردند . یکی از این مباحثات در مورد یک بانوی رختشوی محلی به نام تانیا بود که یک جنگ زده یا (bezprizornaya به زبان روسی) به شمار می رفت و هم شبیه به لارا بود و هم شبیه به یوری. تانیا، برای هردوی این مردان، خاطرات کودکی دشوارش را تعریف کرد و گفت که پدرش، او و مادرش را رها کرده بود تا با کاماروسکی ازدواج کند. مدت ها بعد، این دو مورد، اولین ویرایش از شعر یوری ژیگاوو را مشاهده کردند.

پیش زمینه

جلوگیری از سانسور مطالب در مورد شوروی

این کتاب، چندین متن را در بر میگیرد که در بین سال های 1910 و 19220 نوشته شده است. دکتر ژیواگو تا سال 1956 تکمیل نشده بود. این رمان، در ژورنال ادبی ناری میر، ثبت شده بود. به هرحال، ویرایش گران، رمان پاسترناک را رد کردند . زیرا در این رمان، به صورت ضمنی، سوسیالیست رئالیست رد گردیده بود. نویسنده ژیواگو را به گونه ای تعریف کرد که در رفاه کامل، چه از نظر فردی و چه از نظر اجتماعی زندگی می کند. شوروی، چندنی متن از این کتاب که بر ضدشوروی بود را حذف یا سانسور کرد. در این کتاب، پاسترناک به طور نامحسوس انتقاداتی را در مورد استالینیسم، تجمعات بزرگ در گولاک بیان نمود.

ترجمه

اولین ویرایش ایتالیایی این کتاب، در نوامبر سال 1957 توسط جیانجیاکامو فلترینلی منتشر شد. پاسترناک چندین کپی دست نویس از این رمان روسی را برای دوستانش در غرب فرستاد. در سال 1957 ناشرایتالیایی یعنی جیانجیاکامو فلترینلی، این رمان را به صورت قاچاق و توسط سرجیر دی آنجلو، منتشر نمود. دست او برای نوشتن این رمان دست نویس، باز بود. « شما من را دعوت کرده اید تا رویارویی من را با این جوخه تیراندازی مشاهده کنید.»

برای انجام ترجمه های متون و کتاب های خود میتوانید از مشاورین پارس 68 کمک بگیرید.

علی رغم تلاش های گسترده، نویسندگان جماهیر شوروی، از انتشار این رمان جلوگیری نموده ولی فلترینلی، ترجمه اینتالیایی این کتاب را در نوامبر سال 1957 منتشر نمود. پس از آن، تقاضای خواندن رمان دکتر ژیواگو افزایش یافت. و فلترینلی موفق به اخذ مجوز حق ترجمه این کتاب به هجده زبان شد و به طور پیشرفته این رمان، به هجده زبان به چاپ رسید. انجمن کمونیستی ایتالیا، فلترنیلی را به خاطر عضویت در عملکرد تلافی جویانه اش و نقش وی در چاپ رمان، اخراج کرد و انجمن کمونیستی یاحساس کرده بود که به نوعی در این رمان، کمونیست نقد می شود.

ترجمه فرانسوی این کتاب، توسط گالیمارد در ژوئن سال 1958 و ترجمه انگلیسی آن، در سپتامبر سال 2008 منتشر گردید.

متن بررسی شده توسط توسط CIA

کپی های ویرایش اصلی زبان روسی رمان دکتر ژیواگو در سال 1959 به عنوان سلاحی در مقابل رژیم شوری توسط CIA منتشر شد. نمای اصلی این رمان و هویت مخفی آن در این کتاب، مربوط به روسیه بوده است. در ورای این کتاب، مطالبی نیز به زبان فرانسه چاپ شده است.

نکته مهم: نسخه چاپی  و مینیاتوری این کتاب، در سال 1959 چاپ شد و پس از آن، در سال 1958 موفق به اخذ جایزه نوبل ادبی گردید.

البته نمی بایست جلد این کتاب را با کتاب منتشر شده توسط موتون اشتباه گرفت. انجمن هوشمند سازی مرکزی امریکا، اذعان داشت که این رمان، دولت شوروی را دچار شرمساری کرده است. یک نیروی داخلی اذعان داشت که این کتاب، یک پروپاگاندای بزرگ محسوب میشود. نه تنها متن این کتاب، پیام اصلی انسانیت را منتقل می کند بلکه برای نقد دولت شوروی، یک کار فوق العاده ادبی نوشته شده و بسیاری از شهروندان متوجه خواهند شد که دولت شوروی چه بخشی از کارش را اشتباه انجام می دهد.

CIA 1000 کپی از ویرایش این کتاب با جلد سخت با رنگ آبی را برای انتشارات موتون در اوایل سپتامبر سال 1958 منتشر کرد و 365 جلد از آن ها در پاویلون و واتیکان و در تلاش های جهانی، در سال 1958 توزیع گردید.

نسخه چاپ شده توسط انتشارات موتون 1000 کپی از این کتاب را به زبان روسی و برای بزرگسالان چاپ کرده و بعد آن را توسط CIA سازمان دهی نمود. البته متهم به چندین اشتباه تایپی در چند خط داستان شد که این اشتباهات تایپی، غیر قانونی بود. زیرا صاحب این اثر جیانجیاکامو فلترنیلی بود و نام او پس از آن، در ویرایش موتون آورده شد.

نویسنده ایوان تولستوی ادعا دارد که CIA دستی در رمان دکتر ژیواگو برده و پس از آن، آن را در انجمن نوبل و به زبان رسمی منتشر نموده است. به همین منظور پاسترناک نیز موفق به اخذ جایزه نوبل شد و اعتبار سنجی بین المللی در واحد شوروی را نیز به دست آورد. او جزئیات را تکرار و به داستان اضافه کرد و فرنتیلی ادعا دارد که CIA برای تفسیر و تصویر نگاری نسخه دست نویس این داستان، خیلی خوب عمل کرده و تعداد اندکی از این رمان را به صورت مخفیانه، به زبان روسی به چاپ رسانده است. اخیرا مستندات منتشر شده در CIA تلاش های گسترده ای را برای انتشار نسخه ویرایش شده به زبان انگلیسی نشان نداده است ولی همین امر باثع شد که به پاسترناک کمک شود تا به هرحال برنده جایزه نوبل شود.

آنا سرجویا کلیاتیش، فیلسوف روسی، تحقیقات مشترکی در زمینه تاریخچه این رمان انجام دادند و در پی آن، کتاب لازارفشین به زبان روسی منتشر شد و دلیل مهاجرت دکتر ژیواگو را آشکار کرد. در این شرایط، او تنها نتایج ممکن را یاد گرفت و یک نسخه ویرایش شده از دکتر ژیواگو منتشر شد و آن را بزرگترین مهاجرت در اروپا دانست. موسسه مرکزی مهاجرتی پسوار، در این شرایط، CAPE برای فعالیت های ضد شورشی شناخته شدند . نسخه چاپی این ویرایش، اوضاع سیاسی را تحلیل نمی کرد و به تقاضاهای روحی مهاجران روسی پاسخ می دهد. و تا حد بالایی در آشکار سازی وجوه مختلف رمان پاسترناک در ایتالیا نقش داشت و هیچ تاثیری در ویرایش اصلی روسی زبان این رمان نداشته است.

جایزه

در سال 1958، پاسترناک مجبور به ترک شووتیزر شده است. ( به جرم نوشتن) برخی افراد بر این باور بودند که امسال، جایزه نوبل ادبیات به من تعلق می گیرد. ( ولی) من اکیدا محکوم شده ام که از این ناحیه بروم و به منطقه آبرتوموا مهاجرت کنم. شما هرگز نخواهید توانست این دشواری ها، حالات عصبی و عذاب هایی که من کشیدم را تصور کند.

این دشواری ها، من را در تعارض با چشم اندازهای موجود قرار داده است. به هرحال، هرگونه سختی و دشواری امکان پذیر است. مکانی غیر از این جا و یا هر جای دیگر و ممکن است تعدادی افراد با شما احساس نزدیکی و قرابت داشته باشند و لی در اصل احساس آن ها چیزی جز خسارت، غرور، نا امیدی نسبت به دیگران و رنجش نباشد و زخم های قدیمی در دل و جان شما را سرباز کند.

در 23 اکتبر سال 1958،  بوریس پاسترناک، به عنوان برنده جایزه نوبل ادبیات در سال 1958 اعلام شد. نقل قول هایی وجود دارد که بیانگر مشارکت پاسترناک در شعرسرایی روسی بوده و نقش وی را می توان در توالی لغت حماسه در ادبیات روسیه نیز مشاهده نمود. در 25 اکتبر ، پاسترناک تلگرامی به آکادمی سوئد فرستاد.

« بی نهایت متشکرم، و از توجه شما به صورت شگفتانه ای به خود میبالم.»

در 26 اکتبر، در روزنامه ای مقاله ای تحت عنوان دیوید زاسلاواسکی نوشته شد. واکنش پروپاگاندای بزرگ به این علف هرز ادبی.

تعدادی از سفارشات در دفاتر سیاسی، از KGB به دفتر پریدکینتیو ( به زبان روسی) برای پاسترناک ارسال شد. پاسترناک، تنها برای دستگیری تهدید نشده بود. بلکه KGB تعهد داده بود که معشوقه او یعنی اولگا ایونسکایا را به گولاگ بفرستد و در گولاک، تحت عنوان استالین زندانی شده بود. او همچنین به این موضوع اشاره داشت که اگر پاسترناک به استکهلم سفر کند، خواهد توانست مدال جایزه نوبل را از آن خود کند. ولی او از ورود به اتحادیه شوروی امتناع کرد.

در نتیجه پاسترناک، تلگرامی به انجمن نوبل فرستاد.

در پرتوی معنای اهدای جایزه نوبل، می توان به این نکته اشاره کرد که جامعه ای که من در آن زندگی می کنم، این رمان را پسندیده است. من می بایست از تبعیض ها و تمایزات ناشایستی که با آن روبه رو شده ام انصراف دهیم. لطفا تقاضای انصراف داوطلبانه من را رد نکنید.

آکادمی سوئد اعلام کرد:

البته، این انصراف به هیچ عنوان ارزش جایزه نوبل را برای وی تغییر نمی دهد. این جایزه ها از سمت آکادمی اعطا شده و به هرحال، اعلام می شود که پشیمانی از دریافت این جایزه، امکان پذیر نیست.

انتقام شوروی

علی رغم تصمیم او مبنی بر رد جایزه نوبل، انجمن نویسندگان اتحادیه شوروی، نوشته پاسترناک را در مورد شوروی تقبیح کردند.

علاوه براین، وی محکوم به حداقل تبعید به غرب شد . در پاسخ ، پاسترناک به طور مستقیم نامه ای به مقام والای شوروی یعنی نیکیتا خروشچف نوشت. « ترک سرزمین مادری، برای من به مثابه مرگ است. من از زمان تولدم در روسیه بودم و به کار و زندگی پرداختم.» پس از تبعید پاسترناک در سال 1964، خروشچف، رمان را خواهند و از قدغن چاپ کتاب، احساس پشیمانی بسیاری کرد.

در نتیجه، نخست وزیر هند جهارلال نهرو، مداخله کرد و پاسترناک، از سرزمین مادرش اخراج نشد. در نهایت، بیل مولدین، یک کارتن سیاسی با موضوع هجو کمپین ها و ایالت های شوروی، در مقابل بوریس پاسترناک، ساخت. در این کارتن، پاسترناک به تصویر کشیده شد و وی محکوم شد تا زیر درختان پوشیده شده از برف بایستد. در این کارتون، پاسترناک می گوید: من برنده جایزه نوبل ادبی شدم. گناه من چیست؟ این کارتون برنده جایزه پولیتزر برای کارتون سازی در سال 1959 شد.

دکتر ژیواگو پس از مرگ نویسنده

پاسترناک ورداکا و در پورلینکو و در عصر سی می سال 1960 به دلیل سرطان ریه، فوت شد. او در ابتدا، پسرانش را احضار کرد و وقتی همه آنها حاضر شدند پرسید: چه کسی بیش از همه از مرگ من آسیب می بیند؟ چه کسی بیش از همه آسیب می بیند. تنها اولیشا و من . زمانی ندارم که برای او کاری انجام دهیم. بدترین چیز این است که او از مرگ من آسیب ببیند.

آخرین کلمات پاسترناک، این کلمات بود: « من نمی توانم به درستی بشنوم. و هاله ای در جلوی چشمان من قرار دارد. » ولی همه این اتفاقات رخ خواهد داد. فراموش نکنید که فردا پنجره را باز بگذارید.

مدت کوتاهی پیش از مرگ وی، یک کشیش کلیسای اورتودکس روسی، آخرین تشریفات مذهبی را برای پاسترناک انجام داد. پس از آن، رازداری بسیاری برای مراسم مقدم خاکسپاری ارتودکس یا پانی خیرا انجام شد که در دفتر خانوادگی آن ها برگزار گردید.

با این وجود، تنها توجه کوچکی به پاسترناک در روزنامه ادبی شد و در دست نوشته های او، اطلاعات مربوط به خاکسپاری و زمان این مراسم در متروی مسکو، ثبت شده بود. در نتیجه، میلیون ها حامی از مسکو، به شهر خاکسپاری پاسترناک در پولویکنو مسافرت کردند. طبق نوشته های جان استالورثی، داوطلبان تابوت باز وی را تا مکان خاکسپاری حمل کردند. ( طبق اشعار اندره و زلفسکی) و او در حافظه اش ، شعر ممنوعه هملت را داشت.

یکی از افرادی که در بالای گور پاسترناک صحبت می کردند گفت: « خداوند همواره مسیرهای دشوار را انتخاب می کند و پاسترناک در این مسیر موفق شد و خدا او را برگزید. او به ابدیت معتقد بود و خود را متعلق به ابدیت می دانست. ما نظر تولستوی را مطرود می دانیم . ما داستایوفسکی را انکار می کینم و حال نیز پاسترناک را انکار می کنیم. هرچیزی که به ما جلال و شکوه اعطا کند را به غرب تبعید می کنیم ولی مجوز این کار را نداریم. ما پاسترناک را دوست داریم و او را به عنوان یک شاعر می ستاییم. خدا او را رحمت کند.

تا سال 1980، اشعار پاسترناک تنها با سانسورهای سنگین قابل چاپ بود. علاوه براین، او به شهرت زیادی در زمینه پروگاگاندادی ایالتی رسیده بود تا جایی که میخائیل گورباچف ، او را به عنوان پرسوتروکا معرفی کرد.

در سال 1980، پس از چند دهه، چرخیدن در سامیزدات، دکتر ژیواگو به صورت یک پاورقی سریالی در ناوی میر چاپ شد و عقاید ضد کمونیستی را در طی زندگی پاسترناک تغییر داد. در طی این یک سال، یوگنی پرسویچ پاسترناک، حداقل مجوز سفر به استکهلم را داشت و توانست مدال نوبل پدر را دریافت کند. در این مراسم، نوازنده ویلیون مستیسلاو ریستورویچ، آهنگی اجرا کرد که مخالفت آن، با شوروی بسیار مشخص بود. این رمان، بخشی از برنامه درسی مدارس روسیه از سال 2003 بود و این رمان در مدارس در پایه یازدهم تدریس می شد.

تنهایی

در سایه همه تغییرات سیاسی، ما مشاهده کردیم که همه این رخدادها به دست انسان ها و با هدف همراهی و مصاحبت با یکدیگر انجام شده است.

ژیواگو و پاشا هر دو به خاطر عشق مشترکی نسبت به یک زن، هر دو ، در زمان های متفاوتی به روسیه سفر کردند و به دنبال ثبات خویشتن بودند. هر دو آنها در هر سطح از هیاهو قرار داشتند و روسیه در نیمه اول قرن بیست در این داستان به تصویر کشیده شده و هنوز نمای رایج و انگیزشی نیروی پشت این حرکات، مشخص نیست. این نیرو، در تلاش است تا زندگی خانگی را به ثبات برساند. زمانی که ما برای اوین بار، ژیواگو را دیدیم، او از هرچیزی که می شناخت فاصله گرفته بود. او هق هق گریه می کرد و در بالای قبر مادرش ایستاده بود. ما شاهد لحظاتی بودیم که ثبات وی در زندگی اش از دست رفته بود و در پایان این رمان، ژیواگو در تلاش بود تا امنیت از دست رفته سال های جوانی خود را بازیابد. پس از از دست دادن مادرش، ژیواگو نظریه فروید مبنی بر شی ای مادرانه ( عشق و تاثر به یک زن ) را سرلوحه روابط عاشقانه و رمانتیک بعدی خود با زنان قرار داد.

از دواج اول او که با تانیا بود، او از سر اشتیاق ازدواج نکرد. بلکه با تانیا رابطه ای دوستانه داشت. در این مسیر، تانیا نقش مادرانه ای را برعهده گرفت و ژیواگو را غرق در خود کرد. به هرحال، این اتفاق یک اتفاق عاشقانه نبود. در این شرایط، ژیواگو احساس وفاداری به زندگی اش می کرد. و او هرگز شادی را با تانیا تجربه نکرد. زیرا در رابطه اش با تانیا هیچ شور و اشتیاقی نبود. ولی رابطه اش با لارا آمیزه ای از عشق و اشتیاق بود.

سرخوردگی با یک ایدئولوژی انقلابی

در شروع این رمان و در بین انقلاب روسیه در سال 1905 و جنگ جهانی اول، کاراکترها درباره نظرات متفاوت فلسفی و ایده های مختلف سیاسی از جمله مارکسیسم، و پس از انقلاب و ترور کمونسیم های جنگی، آزادانه صحبت می کردند. ژیواگو و همکارانش نیز در این صحبت های سیاسی نقش داشتند . ژیواگو ، مصرانه نظر خود را اعلام می کرد و خود را در مقابل پروپاگاندای انقلابی، کور می خواند و همچنان به خاطر این تعارضات و مشاهدات منافقانه مورد آزار و اذیت بود و دوستانش او را یک فرد عمیقا متعصب می دانستند. نظرات فکری ژیواگو و حتی سلامت جسمانی اش تحت تاثیر تجزیه و تحلیل های سیستماتیک ثابتی قرار داشت که شهروندان این طرز فکر را در مورد خودشان داشتند و انتظار می رفت که آنها خودشان را روز به روز در این تعارضات احساسی بیشتر نشان دهند.

در نهایت و در جنگ جهانی دوم در روسیه، کاراکترهای دودورف و گاردون در مورد جنگ روسیه در مقابل دشمن واقعی صحبت کردند و بیان شد که کدام آنها در مورد پرگ بزرگ صحیح بوده و در این شرایط، روسیه در مقابل مرگ و همین طور ایدئولوژی های مصنوعی  و تمامیت خواهی، قد علم کرده بود. انعکاس امیدواری پاسترناک را می توان در جنگ بزرگ پاتریوتیک مشاهده نمود که به نقل از مترجم ریچارد پیوارد بیان شد و لیبراسیون نهایی را مشخص نموده و امیدی برای انقلاب آینده روسیه به شمار می رود.

واقعیت تصادفی وغیر قابل پیش بینی

در مقابل سوسیالیسم رئالیسم، شیوه فکری معمول اتحادیه شوروی مطرح می شود و رمان پاسترناک، تکیه بر عقاید تصادفی وغیر قابل باور دارد. ( مطابق نظرات انتقادی در مورد اشعار وی) پاسترناک به طور متناوب و به صورت اشتراکی، شخصیت هایی را نام می برد که نه تنها چند داستان متفاوت در مورد آن ها گفته شده ( در چند دهه خاص از زمان) بلکه تاکید بیشتری روی طبیعت غیر قابل پیش بینی و نامنظم داشته و در دوره زمانی خاصی تنظیم شده است و بخشی از واقعیت را در بر می گیرد.

در پایان و پیش از مرگش، ژیواگو چندین نظریه اگزیستانسیالیسم را مطرح کرده و با سرعت متفاوتی نظریه بعدی را تشریح می نماید. و هر کدام از این نظریه ها، را هر کسی در زندگی تجربه نموده است. ( و یا با کسی که با او زندگی می کند. ) در طی چند دهه، این کاراکترها بهتر شناخته می شوند و زندگی این کاراکترها به صورت دمدمی مزاجانه ای تغییر می کند.

مقاله انتقادی

ادموند ویلسون، درباره این رمان نوشت: من معتقد هستم که دکتر ژیواگو، رویداد مهمی را در مورد تاریخچه فکری و ادبی یک مرد بیان می کند. وی اس پریچت، بیانیه جدیدی را در مورد این رمان نوشت و اولین کار او نبوغ خاصی از جنگ روسیه را به رخ می کشد. چندین نقد ادبی منتشر شد و هیچ ترسیم واقعی از این رمان ارائه نداده و کاراکترهای مرد این رمان، تحت تاثیر عواطف موجود قرار گرفته اند و نویسنده بیشتر به واقعیت ها متکی بودند. ولادیمیر نوبوکوف، کتاب های شعر پاسترناک را به عنوان کارهای خالصانه و با تنوع هرچه تمام تر نگه داشته بود.

به هرحال، طبق مباحث موجود در این رمان، تاسف، احساسات بی نظیر و ناشیانه  وملودرام ظهور کرده  ودر موقعیت های موجود، وکلای ولخرج، دختران بی قید، دزدان عشق و احساس ، نیز در این رمان جایگاه خاصی دارند. از سوی دیگر، برخی از منتقدان، هستی را اثبات کردند و طبق نظر مترجم ریچارد پریور، هرگز این داستان را یک داستان عشقی و یا بیوگرافی احساسی از یک شعر، نبوده بلکه افراد مختلف را در مقابل واقعیت های ناخوشایند زندگی در شوروی قرار می دهد. پاسترناک، شواهد متعددی را بیان کرده و آن ها را سمبلی از آزادی، مقاصد عمدی و جریان های مادی واقعی، ارائه می کند. در پاسخ به انتقادهای غرب گرایان از شخصیت رمان و واقعیت آن ها، پاسترناک برای استفن اسپندر نوشت:

« دلیل هرچه باشد، واقعیت به طور ناگهانی برای من رخ می دهد و من به طور غیر قابل پیش بینی آن را می پذیرم. و به آن خوشامد می گویم. من همیشه در تلاش هستم تا احساس خود را بازیابم و آن را به هستی منتقل نمایم. تلاش من در رمان هایم بیان این توالی است.( واقعیت، هستی و رویدادهای مختلف) که به سرعت در نهاد من قرار می گیرند. ارتقا شخصیت، گذر از عمر، تحرک، شتاب و الهامات. واقعیت این است که انتخاب من آزادی است. از این رو، شخصیت من، هنوز کامل درک نشده و من در تلاش هستم تا روی دیگران اثر بگذارم  . از این رو، به طور شفاف و واضح، در مورد این واقعیت صحبت می کنم. من می خواهم اثبات کنم که آزادی در زندگی، مهار نشدنی است و بسیاری از واقعیت های روزمره زندگی غیر محتمل است.

نام ها  و مکان ها

ژیواگو: ریشه روسی ( ژیو) مشابه زندگی

لاریسا: ریشه یونانی، روشن وبشاش

کاماروسکی: ریشه روسی

پاشا: کوچک شده پاول، ریشه روسی پاول

استریلینکوف: پاشا / پاول. آنتی پوف: به معنی جلاد، شلیک کننده.

یوریاتین: شهر کوچکی در کنار پرم، جایی که پاستارناک، در سال 1916 چند ماه در آن جا زندگی کرد. ( در روسیه: شهر یوری)

اتاق مخصوص مطالعه عمومی در یوریاتین در کتابخانه پوشکین، پرم.

فیلم ها و اقتباس ها

یک سریال تلویزیونی برزیلی در سال 1959 ( اکنون در دسترس نیست) اولین اقتباس تصویری از این اثر بود.

مشهورترین اقتباس فیلم در سال 1965 ، دیوید لین، با بازی بازیگر مصری، عمر شریف، در نقش ژیواگو و بازیگر زن انگلیسی، جولی کریستی، در نقش لارا، گرالدین چاپلین در نقش تانیا و الک گنس در نقش یوگراف. این فیلم از نظر تجاری موفق بود وبرنده پنج جایزه اسکار شد. نقش لارا، رمانتیک بودن فیلم را بیشتر کرد. در این رمان، چند کاراکتر و رویداد ، کاملا متفاوت ارائه شد و داستان های جانبی حذف شد.

سریال تلویزیونی بریتانیایی در سال 2002 با بازی ستارگانی نظیر هانس متسون، کریا ناتیلی، الکساندرا ماریالا و سام نیل که توسطIIV در انگلستان و در نوامبر سال 2002 منتشر شد و تئاتر آن در انگلستان و در نوامبر سال 2003 اجرا گردید.

مینی سریال روسی در سال 2006 که توسط مونسفیلم تولید شد. زمان اجرای کل این مینی سریال بیش از 500 دقیقه بود. ( 8 ساعت و 26 دقیقه)

یک قطعه موسیقی، با نام دکتر ژیواگو در شهر پرم و در اورال در 22 مارس سال 2007 برگزار شد و تئاتر پرم دراما در 50 امین سالگرد آن اجرا گردید.

دکتر ژیواگو، اقتباس موسیقیایی رمان پاسترناک از فیلم لین که با قصد شناخت ژیواگو با بازی لاجولا پلی هوس در سال 2006 برمی گردد.

ایوان هرناندز نقش اصلی را ایفا کرد. او در نقش دکتر ژیواگو تجدید نظر کرد و در تئاتری در سیدنی در فوریه 2011 به ایفای نقش پرداخت. ( با بازی ستارگانی همچون آنتی وارلود و لوسی ماندر) و کارگردانی جانی فراست. (قطعه موسیقی توسط لوسی سی مون ( باغ مخفی))

کتاب مایکل ولر، قطعه ترانه مایکل کری ( اپرای هاروی میلک) و نیروهای ای ( لیز بوردن و آواز غروب بلوار) که در سال 2006-2007 توسط دس مک آلف کارگردانی شد.

موسیقی ژیگوار سوئد در اپرای مالمو در 29 آگوست سال 2004

موسیقی ساخته شده در ژاپن توسط کاکارازکورو و در فوریه سال 2018.

دکتر ژیواگو

دیدگاهتان را بنویسید