مروری بر ترجمه آثار شکسپیر برای بسیاری از مخاطبین ادبی بخصوص علاقه مندان شاهکارهای ادبی بسیار جالب توجه است. ترجمه آثار ویلیام شکسپیر در ایران توسط مترجم های زیادی انجام گرفته که در اینجا به نام بهترین مترجمان انگلیسی به فارسی اشاره می کنیم. در زمان قاجار ناصر الملک نایب السلطنه و رییس ایل قاجار تصمیم گرفت میزان تسلط این فارغالتحصیل دانشگاه آکسفورد را بسنجد.
شبی در جمع ادب دوستان صحبت به پیچیدگی زبان در آثار ویلیام شکسپیر و ظرفیتهای زبان فارسی در انتقال معانی میرسد و شخصی می گوید ترجمهی آثار شکسپیر به فارسی ناممکن است. وقتی ناصرالملک از امور حکومتی فارغ شد بخشی از آثار شکسپیر را انتخاب کرد تا ترجمه کند. پس از اندکی جستجو و بررسی تصمیم می گیرد اتللو را ترجمه کرده و صحنه اول نمایش را ترجمه می کند. متن نمایشنامه و ترجمه از انگلیسی به فارسی برای ناصرالملک بسیار جذاب بوده و بدین ترتیب متن را تا آخر ترجمه می کند و در سال 1296 نسخه کاملی از نمایشنامه اتللو را برای اجرا به بازیگران می سپارد.
چند سال بعد تاجر ونیزی را ترجمه کرده و پس از آن مولیر دومین نمایشنامه نویسی است که آثارش به فارسی برگردانده شده است. پس از ناصر الملک اعتماد السلطنه نوه محمد شاه قاجار در سال 1278 به ترجمه رام کردن زن تندخوی پرداخت که به لحاظ کیفیت ترجمه و مقایسه نثر کهن برای نزدیکی با نثر شکسپیر و قابلیت اجرایی آن برای بازیگران بسیار با ارزش است. با ورود فارغالتحصیلان دانشکدههای دراماتیک از فرنگ، موج جدید از علاقهمندان به تئاتر جایگزین شازده های قاجاری شدند. آنها در کنار ترجمه های آثار مولیر نمایشنامه نویس فرانسوی و هنریک ایبسن شاعر و نمایشنامه نویس نروژی به ترجمه آثاری از شکسپیر پرداخته و آنها را روی صحنه بردند.
هملت: یک داستان عاشقانه
در حدود سالهای 1905 یا 1906، زیگموند فروید مقالهای تحت عنوان “شخصیتهای روانپریش بر صحنه” نوشت که در طول زندگیاش چاپ نشد. سؤال مقاله این بود که ما به عنوان تماشاچی، از دیدن شخصیتهای دیوانه بر صحنه چه میخواهیم به دست بیاوریم. فرضیهی فروید این بود که ما به این دلیل از دیدن شخصیتهای دیوانه مسحور میشویم که آنها به ما کمک میکنند انگیزههای سرکوبشدهی خود را بیان کنیم. البته نمایش نمیتواند به معنای واقعی تخیلات ما را تأمین کند. اگر این اتفاق بیفتد، آن را هرزگی مینامیم و از سالن تئاتر بیرون میآییم. در مقابل، یک نمایشنامهی خوب، با استفاده از مقادیری قلقلک و اتهام، امیال ما را به سمت روشنی میبرد. در این راه مخلوطی از تخیل و طنز به همراه وقاحت و حسن نیت و جرأت و سرزنش را نیز به کار میگیرد. به گفتهی فروید، یک نمایش خوب، تنها برانگیزانندهی لذت محض آزادی نیست، بلکه شور مقاومت در مقابل آن را نیز برمیانگیزد. کلید همین مقاومت است. همین مقاومت به ما اجازه میدهد از امیالمان لذت ببریم بیآنکه کاملاً تصدیق کنیم، این امیال از آنِ ما هستند.
فروید میاندیشید که هملت بهترین نمونهی درخواست برای خودبیانگریِ مدیریتشده است. به هنگام دیدن هملت ما فکر میکنیم که ماجرا راجع به انتقام است؛ یک موضوع آشنا و امن. در واقع، هملت دربارهی میل است. موتور محرک حقیقی این نمایشنامه عقدهی ادیپ است. با نگاه به تلاش هملت برای قتل کلادیوس، و اطمینانش از خودسانسوری، با امنیت و شاید به صورت ناخودآگاه این امیال را کشف میکنیم. فروید فکر میکرد که تظاهر و امتناع قرنها متقدین را از فهم دقیق زیرلایههای متن باز میداشت و ادبیات جدید روانکاوی رسیدن به این فهم را آسانتر کرده است. فروید مینویسد که “تضاد در هملت به طرز مؤثری پنهان است و همین مرا واداشت تا به بازیابی آن بپردازم.”
رجزخوانی خندهدار و البته خودآگاهانهی فروید توسط سایمون کریچلی[2] و جیمیسون وبستر[3] در کتاب اندیشمندانه، مسحورکننده و پیچیدهی “توهم! بمان!”[4] به صورت بارزتری بازتاب پیدا کرده است. کریچلی استاد فلسفهی نیو اسکول[5] و وبستر به عنوان یک روانکاو نمیتوانستند از فکر این عبارت فروید بیرون بیایند: “ادعای لذتبخش تکبر”. در نهایت آنها کتابی نوشتند دربارهی هملت و آن هنگام فقط در صورتی میتوانستی چنین کاری بکنی که اعتقاد داشتی تقریباً تمام متفکرین بزرگ ادبیات غرب، برداشت اشتباهی از آن داشتهاند. همزمان، در مقابل این ایده که عقدهی ادیپ تعبیر قطعی هملت است، مقاومت کردند. کریچلی و وبستر که زن و شوهر نیز بودند، به وضوح به دنبال برگزاری سمینارهایی دو نفره دربارهی هملت بودند. آنها نام کتاب خود را “میوهی دیرپای دلمشغولیِ مشترک” نام نهادند. آنها میزگردهایی ادبی-فلسفی-روانکاوانه با همراهی هگل، نیچه، بنیامین، جویس و لاکان برگزار کردند تا تعبیر فروید را به چالش بکشند.
این دو به این نتیجه رسیدند که میل و سرکوب آن دستمایهی کوچکی است برای بنایی چون هملت. بهتر است این نمایش را از جنبههای عشق تناقضهای درونیاش ببینیم. آنها استدلال کردند که وقتی ما میگوییم فروید از ایدهی عقدهی ادیپ برای فهم هملت استفاده کرده است، داریم داستان را اشتباه روایت میکنیم. در واقع، راه دیگری هم هست: هملت به فروید کمک کرد روانکاوی را بفهمد یا حتی آن را اختراع کند. عقدهی ادیپ اسمی بیمسمی است. در واقع باید اسم آن را عقدهی هملت گذاشت.
***
کریچلی و وبستر راجع به این حقیقت که آنها بیرون از دایرهی منتقدین شکسپیر هستند، مغرور و در عین حال عصبی بودند. آنها در جایی نوشتند که آنچه در هملت نشان داده میشود، بسیار نزدیک به تجربهی یک روانکاو است. روانکاوی که هر روز و هر ساعت به حرفهای بیمارانش گوش فرا میدهد. علاوه بر گیر افتادن در بازی بورس تحصیلی و تعبیر و تفسیر، برنامهی آن دو گوش کردن بود. شرکت در جلسات و نقدها و اجراها و گوش کردن به حرف و حدیثهایی که راجع به تمهای مطرح شده در هملت ایراد میشد، برنامهی اصلی آن دو بود. نیستی یکی از این تمها بود؛ این م بارها و بارها در نمایشنامه ظاهر میشود: افلیا به هملت: “تو هیچی نیستی. تو هیچی نیستی.” یا هملت با خودش: “چقدر خسته، تکیده، بیهیجان و بیثمر/ به نظرم میرسد که این جهان به تمامی برایم بیمعناست.” آنها با خود میاندیشیدند که آیا هملت یک نمایش پوچگراست؟ عشق یا دقیقتر شکست در عشق هم یک تم است. شرم هم تم دیگری است. در جای دیگری قید کردند: “برای ما، عمیقترین تم این نمایش همین است. این نمایشی است دربارهی شرم.”
برای اکثر مردم، کنش اصلی این نمایش، کنش معروف هملت و درنگ او در قتل کلادیوس است. (وقتی او نسخهی موجود هملت را نوشت، نشان داد این درنگ خلاقیت بزرگ اوست. در نسخههای اولیه، هملت خیلی سریع از حس انتقام برمیگشت یا اینکه به دقت تمام زمان زیادی را برای آن نقشه میکشید.) دو تعریف مختلف به صورت وسیع در مورد این درنگ مورد بحث و بررسی قرار گرفته است. اول اینکه هملت منتظر میماند چون او انسانی عاقل و سالم است که در جهانی ناسالم زیست میکند. او در شروع اعتماد کافی را به روح پدرش ندارد و باید زمینهچینی کند؛ به همین خاطر تلهموش را راه میاندازد. نمایشی در دل نمایش اصلی تا از گناهکار بودن کلادیوس مطمئن شود. سپس هملت باید با طبیعت فکور و آرام خود به مقابله برخیزد. بعد از اینکه به افلیا میگوید: “به صومعه برو!” افلیا به سرزنش او پرداخته و میگوید:
“افسوس! چه فکر بزرگواری مختل شده است. چشم درباری، شمشیر سرباز و زبان ادیب سخنور را داشت. گل امید این کشور زیبا بود. آیینهی آداب و نمونهی برازندگی و منظور همهی منظورها بود. افسوس که سقوط کرده و سخت فرومانده است.”
به گفتار دیگر، هملت فردی است که به خوبی انباشته شده تا کلادیوس را به قتل برساند. او مجبور است خود و روح خود را در تنگنا گذاشته تا به قهرمانی عملگرا تبدیل شود. و این تغییر نیاز به زمان و عملی روانی دارد. چنین خوانشی از هملت و رسیدن به این نتیجهی منطقی، این پیشنهاد را میدهد که واژهی درنگ به صورت حقیقی او را متضرر کرده است. چه انسان سالمی است که اگر در موقعیت هملت قرار بگیرد، این همه درنگ به خرج میدهد؟ شاید هنوز گرهای وا نشده در مورد کل مسأله وجود داشته باشد. در قرن نوزدهم، در مقالهای درخشان با عنوان “انتقام احمقانهی هملت”، نویسندهی مقاله، رنه گیرار[6]، منتقدین دیگر را خطاب قرار داد و آنها را به خاطر نوشتن عباراتی چون عبارت زیر مقصر دانست:
“چیزی بیشتر از چند روح برای درخواست قتل برای هملت نیاز نبود و حتی یک استاد معمولی ادبیات هم میتواند تمام خانوادهاش را بیمقاومت و از صمیم قلب قتل عام کند.”
او گفت بیشتر چیزهایی که در مورد هملت نوشته شده ناشی از شهوت خون در درون انسانها (و دربارهی ریشههای تئاتر برای ارضای مذهب) گفت و کمتر در مورد خود شکسپیر صحبت شده است. برخی از نقدهایش صحبت راجع به جنسیت بود؛ اینکه بیشتر نقدهایی که تاکنون انجام شده توسط مردان نوشته شده است و شاید آنها مشتاق داشتن قهرمان مردی بودهاند که آدمکشی مصمم است.
وبستر و کریچلی این خط از بحث را کنار گذاشتند و به آن نپرداختند. آنها بیشتر تمایل داشتن تا خوانشی فرویدی از هملت انجام دهند. در این خوانش علت درنگ هملت احساس عذاب وجدان او بود. بحث آنها این بود که عقدهی هملت در حقیقت این نبود که او در مورد خشونت تردید داشت. مشکل او این بود که نکند خشونت او را از حس شرمساری سرشار کند. آنها میگویند که در هملت، احساس شرمساری فراگیر است. این حس شرم در السینور مثل یک مه جاگیر شده است. برای فروید، شرم هملت او را به سمت عقدهی ادیپاش سوق میدهد. اما برای وبستر و کریچلی این قضیه انتزاعیتر است. از نظر آنها موضوع اصلی، شرم نیاز داشتن به عشق است. شرم دربارهی خلأیی که در مرکز تجربهی عشق قرار دارد.
موضوع عشق، موضوعی است که با احساس خلأ یا پوچی گره خورده و در رأس مطالعهی روانکاوی قرار میگیرد. وبستر و کریچلی میگویند که ما معمولاً تمایل داریم به این فکر کنیم که عشق را در جبههی مخالف خلأ قرار دهیم. ما به عشق به چشم نظامی از منفعتهای دوطرفه نگاه میکنیم که به نوعی امتیازی برای زندگی به شمار میآید؛ به نوعی چیزی اضافه بر سازمان. در مقابل، ما عاشق میشویم، چون کمبود داریم. در درون همهی ما خلأیی وجود دارد. خلأیی که هرگز نمیتواند پر شود. هیچ کدام از ما نمیتواند به اندازهی کافی دوست داشته شود؛ نه توسط والدین، نه فرزندان، نه همسر. معنی بیانتها بودن نیاز ما به عشق همین است. حتی در پایدارترین، با دوامترین و سالمترین روابط نیز، شق تنها میتواند باز تولید شده و دوباره و دوباره تجدید شود. دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم. “هر بار که این ادعا را در مقابل عشقات انجام میدهی، تأیید میکنی که این خلأ درون تو وجود دارد. وقتی هم که دو نفر همدیگر را دوست دارند، خلأ متقابل یکدیگر را با هم مبادله میکنند. وقتی در کار عشق هستید، چیزی میسازید از هیچ چیز.”
اگر بخواهیم ماهیت عشق را بررسی کنیم، تردیدی نیست که شرم و خودشیفتگی را نیز باید به عنوان بخشی از آن مورد توجه قرار دهیم. اساساً شرمآور است که انسان همیشه نیازمند و نیازمند و نیازمند باشد و این بیانتها بودن نیاز بذر خشم و رنجش را میپرورد. عشق تو اصیل است، اما احساسات همیشگی خلأ و ناتوانیات نیز به همین صورت اصالت دارد. شاید چیزی که از همه بیشتر آزاردهنده باشد، فهم این است که معشوق تو نیز مانند تو خالی است. اگر عشق این است، آن وقت به خاطر عشق به همان آدم، از همان آدم رنجیده خاطر میشوید.
وبستر و کریچلی هملت را با همین نگاه خوانش کردند. داستانی دربارهی عشق و ماهیت شرمآور، خالی و نیازمند آن. هملت والدینش را دوست داشت اما مانند هر فرزند دیگری از این عشق رنجیده بود. فرمان روح، او را وادار کرد تا به صورت عمیق به عشقهایش نگاه کند؛ به خاطر خود آنها. و آنچه او یافت بسیار مأیوسکننده بود. و حتی دلسردکننده. آیا هملت واقعاً پدرش را دوست داشت؟ یا اینکه او در واقع به او حسادت میکرد؟ آیا او واقعاً مادرش را دوست داشت؟ شاید میخواست او را در تحقیر همیشگی نگه دارد. آیا آنها واقعاً او را دوست داشتند؟ شاید تمام چیزی که آنها میخواستند این بود که او به صورت ظاهری هم که شده آنها را دوست داشته باشد. همهی آنها سیرناشدنی، خودخواه و ناامیدکننده بودند. روح به او میگوید:
مراقب باش که خیانتی و جنایتی در ضمن انتقام مرتکب نشوی. انتقام من باید عادلانه و پاک باشد و مبادا که ذهنت را آلوده کنی. به مادرت نیز هیچ اذیتی مرسان.
اما هملت میفهمد که ذهنش پیش از این آلوده شده است. نه با امیال زناکار، بلکه با نیازمندی خموده و خودشیفتگی خشمگینی که بخشهایی تفکیکناپذیر از عشق واقعی هستند. حالا هملت منزجر شده است. حتی انتقام نیز عملی از روی خودشیفتگی است. (کدام عمل ناشی از عشق است که بیشتر خویشتن را درگیر میکند؟) همهی این کارها به خاطر هیچ و پوچ است. همهی ما در مغزهای خود زندگی میکنیم و به دنبال تکمیل و مرتفع کردن ضعفهای خود دائماً در تعقیب و گریزیم. ما مدعی هستیم که همدیگر را دوست داریم، اما اینها فقط یک مشت کلمه هستند. کلمه و کلمه و کلمه. اگر عشق این است، هملت آن را نمیخواهد.
***
ممکن است که هملت در درون عشق، حقیقت را میدید. اما کریچلی و وبستر این بحث را مطرح کردند که روانکاوی همین جاست که به کار میآید. مردم تمایل دارند که فکر کنند روانکاوی تکنیکی است برای تأثیر گذاشتن بر گستردگی تخیل در جهت رسیدن به واقعیت. در واقع، برای یک روانکاو حقیقتگویی لزوماً نشانهای برای سلامت ذهنی نیست. شاید بیماری و حقیقت بیش از اعتقادات ما دست در یک کاسه دارند. البته این نیز اهمیت دارد که حقیقت را تصدیق کنیم. اما روانکاو حقیقت را تنها برای رسیدن غایی به چیزی فراتر از آن تأیید میکند. بله، شما انسانی ناقص هستید، اما حالا چه؟ کریچلی و وبستر “پولونیوس روانکاو از خود راضی” را تصور میکنند که بیماری هملت را این چنین تشخیص میدهد: “مشکل هملت این است که نمیتواند عاشق شود.” در پاسخ به این تشخیص این دو از زبان لاکان میگویند: “و تو میتوانی عاشق شوی؟”
در این میان ممکن است نوعی از موشکافی روحی نیز وجود داشته باشد که بتوان از آن منظر به مسألهی هملت نگریست و او را از این اتهام مبرا دانست که زندگی خود را در مسیر انسانهای ناقص به پیش برد و به پایان رساند. یک نوع کمالگرایی شهوانی یا خیرخواهانهتر، آرمانگرایی عاشقانه. با این نگاه است که میتوان گفت هملت به فروید کمک کرد تا به اهداف روانکاوی بیاندیشد. وبستر و کریچلی نقل میکنند، “ما در هملت چیزی شنیدیم که به ما اجازه داد به هر چیزی که ممکن است ایدهای برای درمان روانکاوانه به دست بدهد، متمایل شویم.”
مزیت روانکاوها یا به نوعی شکستهنفسی آنها به این است که تنها یک تماس با شما میگیرند. از اینجا به بعد جریان دست شماست. در حیطهی قدرت آنها نیست که نقص کسی را برطرف کنند. آنها تنها میتوانند شما را به سمت خلأیی که در درونتان موجود است هدایت کنند. جایی از کمبودهای اساسیتان در پرتگاه امیالتان. خودتان را به آنجا بکشانید.
تمام انسانها بینهایت نیازمندند. البته این نیاز به آن بدی هم که فکر میکنید، نیست. حداقل این شکافی است که میان همهی ما مشترک است. اما هملت، بر اساس نظر کریچلی و وبستر، شرمگین بود از اینکه نیازهایش را به اشتراک بگذارد. او نه تنها عشق و حتی افلیا را رد کرد، بلکه کلیهی احساسات را نیز نپذیرفت. این اشتباه است. “بودن یا نبودن. مسأله واقعاً همین است؟” این سؤالی است که این دو مطرح میکنند. “شاید نه… عشق تأیید قدرتِ ناتوانی است که میتواند اتصال دو قطب بودن و نبودن را از هم بگسلد.” دوام و استحکام عشق ممکن است به نوعی خیال باشد، اما خیالی دوطرفه است. همین دو جانبه بودن است که آن را محافظت میکند.
آیا این دقیقاً همان چیزی بود که هملت دنبالش بود؟ شاید. شاید هم نه. این روش خوانش نمایشنامه یک مزیت بزرگ دارد: این خوانش به ما کمک میکند جدایی غضبناک هملت از افلیا را بهتر درک کنیم. به ناچار تمهای دیگر در این روش خوانش کنار گذاشته میشوند؛ نظیر معنای انتقام، نیاز به قانون، طبیعت موروثی، قساوت مرگ. یکی از مشکلات نقد ادبیات بلاغی بودن آن است: برای اینکه ایدههایت را تمام و کمال بیان کنی، معمولاً این اجبار را داری که مدعی شوی آنها تعاریف را در دل خود دارند. این در حالی است که خودتان میدانید آنها تنها نمایندهی یکی از معادلهای خود هستند و شاید همزمان معادلهای درست دیگری هم داشته باشند.
ایدههایی که در “توهم! بمان!” وجود دارد، نمیتواند به طور کامل توضیحدهندهی نمایشنامه باش. اما چه ایدههایی میتوانند این کار را بکنند؟ وبستر و کریچلی هملت را شفافتر کردهاند. آنها شبحوارگی آن را پررنگ کرده و احساس ما را نسبت به شهوانی بودن آن گسترش دادند. آنها عقیده دارند که این نمایشنامه چیزهای زیادی دارد که به ما بگوید. چیزهایی راجع به ارزش وهم و خیال در زندگانی ما. آنها احساس ما را نسبت به این که تراژدی موجود در هملت تنها جنازههای به جا مانده در صحنه نیست، توجیه میکنند. به جای آن، نامتوهم بودن داستان هملت را نیز ماندگار میکنند. حتی اگر این موضوع را نیز رد کنیم، باز هم احساسی است که میتوانیم آن را بفهمیم.
پدر تئاتر ایران
از میان آنها عبدالحسین نوشین که به عنوان پدر تئاتر ایران شناخته می شود نمایشنامهی هیاهوی بسیار برای هیچ را ترجمه کرد و برای ترجمهی اشعار این متن از پدر شعر نوی ایران؛ نیما یوشیج کمک گرفت. از دیگر مترجمان آن دوره می توان از محمود اعتمادزاده (به آذین) نام برد در دهه 30 ترجمه های دقیق او از هملت، اتللو و لیرشاه در معرفی تراژدی های شکسپیر به ایرانیان بسیار سودمند بود.
پیش از اعتمادزاده، مسعود فرزاد نیز ترجمه ای از هملت ارائه کرده بود که برگردانی بود نسبتاً آزادتر و بیشتر برای اجرای صحنه ای کارایی داشت. این ترجمه در کنار هفت ترجمه دیگری که تا کنون از هملت صورت گرفته از محبوب ترین ترجمهها محسوب می شود. فرزاد بعد از این تجربه، ترجمه ای از رویای شب نیمه تابستان را به چاپ رساند.
تجربه موفق همکاری نوشین با نیما، عبدالرحیم احمدی را بر آن داشت که در ترجمه مکبث از نادر نادرپور، شاعر نامدار ایرانی کمک بگیرد. شاید این آخرین همکاری یک شاعر با مترجم آثار شکسپیر بود که نتیجه موفقی به همراه داشت. بعد از عبدالرحیم احمدی مترجمان دیگری چون فرنگیس شادمان و داریوش آشوری مکبث را ترجمه کردند.
ترجمه داریوش آشوری آشوری، به لحاظ نثر فاخر و موزون آن، یکی از بهترین ترجمهها از نمایشنامههای شکسپیر شناخته میشود. در میان تمام مترجم هایی که نام بردیم هیچ کدام به شکل مداوم آثار شکسپیر را ترجمه نکرده و هر کدام تنها به یک داستان و یا دو نمایشنامه از اکتفا کردند. در ادامه مروری بر ترجمه آثار شکسپیر خوب است به علاءالدین پازارگادی اشاره کنیم که در اوایل دهه 40 ترجمه هایی از ژولیوس سزار، رومئو و ژولیت و لیرشاه را منتشر کرد که تا اوایل اوایل دهه 70 تمام تراژدیها و کمدیهای شکسپیر ( بهجز نمایشنامههای تاریخی) را در دو مجلد در اختیار علاقه مندان شکسپیر قرار داد.
مزیت نمایشنامه های کمتر شناخته شده شکسپیر
در این ترجمه ها نیز مانند سایر ترجمه ها، تفاوتی میان نثر و شعر سپید وجود نداشت اما مزیت بزرگ این مجموعه در این بود که نمایشنامه های کمتر شناخته شده شکسپیر همچون سیمبلن، پریکلس، تریلوس و کرسیدا، تیتوس آندارنیکوس و… برای اولین بار ارائه شدند. چند سال بعد، پازارگادی کتابی را در شناخت نمایشنامه های شکسپیر و آراء شکسپیر شناسان تألیف کرد که در زمان چاپش نکات مبهم نمایشنامههای شکسپیر را از دید شکسپیر شناسانی چون ساموئل جانسون، کالریج و هزلیت توضیح میداد. مترجم های زیادی تلاش کردند تا کمبود ترجمه نشدن نمایشنامه های تاریخی را جبران کنند. تا پیش از این، رضا براهنی منتقد سرشناس ادبیات فارسی نمایشنامه ریچارد سوم را به فارسی برگردانده که اجراهای متعددی از آن بروی صحنه رفت.
در ادامه مروری بر ترجمه آثار شکسپیر می توان به هنری ششم، هنری هشتم و شاه جان اشاره کرد که تا کنون از انگلیسی به فارسی ترجمه نشده اند. آنچه به اختصار آمده منحصراً به ترجمه نمایشنامههای شکسپیر محدود شده است. لازم به ذکر نیست که بسیاری مترجمان دیگر به ترجمه های مجدد از نمایشنامههای شکسپیر پرداخته اند، چنانکه در حال حاضر هشت ترجمه از هملت، پنج ترجمه از مکبث، سه ترجمه از اتللو، سه ترجمه از رومئو و ژولیت، دو ترجمه از تیمون آتنی، سه ترجمه از رویای شب نیمه تابستان و دو ترجمه از ژولیوس سزار، دو ترجمه از آنتونی و کلئوپاترا و… موجود است.
مروری بر ترجمه آثار شکسپیر
در مروری بر ترجمه آثار شکسپیر باید بگوییم از میان متون شعری شکسپیر ترجمه منظوم ونوس و آدونیس کمی پس از ترجمه های ناصر الملک به وسیله یکی از اساتید به نام و مترجمان زبان فارسی دکتر لطفعلی صورتگر در نشریه سپیده دم به چاپ رسید.
تاثیر شعر چنان بود که ایرج میرزا شاعر معروف دوره قاجار برآن شد تا با الهام از ترجمه منظوم شکسپیر یکی از معروفترین منظومههایش زهره و منوچهر را بسراید. اما پس از این تجربه تاثیر گذار، هشتاد سال زمان طول کسید تا دوباره مجموعه شعری از شکسپیر منتشر شود. غزلهای شکسپیر ، پس از این تاخیر طولانی، به صورت مجموعه شعر در اختیارعلاقه مندان شکسپیر قرار گرفت. واضح است که معنا و قالب غزل در زبان انگلیسی و فارسی مترادف یکدیگر نیستند و آنچه در این مجموعه ارائه شده تنها درونمایه های کلی اشعار شکسپیر را نشان می دهد.
هر ساله ترجمه جدیدی از آثار ویلیام شکسپیر در ایران چاپ میشود و هر ترجمه بخشی از تواناییهای بالفعل زبان فارسی را عیان میسازد. متن اصلی شکسپیر بسیار غنی بوده و با وجود تمام پیچیدگی های موجود در آن تاکنون توسط بهترین مترجم ها به فارسی برگردانده شده است.