ترجمه کتاب انگلیسی پنجه میمون

درک مطلب انگلیسی کتاب monkeys paw  و ترجمه ان برای تقویت درک مطلب

 

ترجمه کتاب انگلیسی پنجه میمون

ترجمه کتاب انگلیسی پنجه میمون

سرد بود و تاریکی در راه بود، و باران برای لحظه ای هم قطع نمی شد. اما اتاق نشیمن کوچک شماره 12  خوب و گرم بود. آقای White پیر و پسرش، هربرت ، شطرنج بازی می کردند و همسر آقای White آنها را تماشا می کرد. پیرزن خوشحال بود ، زیرا فرزند و همسرش دوستان خوبی بودند و دوست داشتند که با هم باشند. او با خود فکر می کرد “هربرت پسر خوبی است”. “ما مدت زیادی منتظر او بوبدیم و  وقتی او متولد شد من تفریبا چهل ساله بودم، اما ما یک خانواده شاد هستیم” و خانم White پیر خندید.

این واقعیت داشت. هربرت جوان بود و زیاد خندید، مادر و پدرش نیز با او خندیدند. آنها پول زیادی نداشتند اما یک خانواده کم جمعیت شاد بودند.

دو مرد با یکدیگر صحبت نمی کردند زیرا آنها به دقت بازی می کردند. اتاق ساکت بود، صدای باران شدید بود و آنها از پنجره آن را می شنیدند. ناگهان آقای White  نگاه کرد و گفت “صدای باران را گوش دهید”.

“بله، شب بدی است” هربرت جواب داد. “شب خوبی برای بیرون بودن نیست. اما تام موریس ، دوست شما، امشب می آید؟”


ترجمه کتاب انگلیسی پنجه میمون

ترجمه کتاب انگلیسی پنجه میمون

ص2 آقای White پیر و پسرش شطرنج بازی می کنند.

“بله درست است. او حدود ساعت هفت می آید” پیرمرد جواب داد. “اما شاید این باران…”

آقای White جمله اش را کامل نکرد چون مرد جوان صدایی شنید.

هربرت گفت. “گوش کنید” . “یک نفر پشت در است”.

پدرش جواب داد “من صدایی نشنیدم” ، اما از صندلی اش بلند شد و به سمت در رفت تا در را باز کند. خانم White نیز بلند شد و شروع کرد تا وسایل را جابجا کند.

آقای White گفت ، “بفرمایید، بفرمایید تام. از دیدار مجدد شما خوشحالم. چه شب بدی است! کت تان را به من بدهید و بفرمایید به سمت اتاق نشیمن. اینجا گرم و راحت است”.

در جلویی باز بود، و در اتاق نشیمن خانم Whiteو هربرت احساس سرما کردند. سپس آقای White با یک مردی با چهره ی بزرگ و قرمز به سمت اتاق نشیمن برگشت.

آقای White به همسر و پسرش گفت “ایشان آقای تام موریس هستند”. “در دوران جوانی با یکدیگر دوست بودیم. قبل از اینکه تام به هند برود با یکدیگر کار می کردیم، ایشان همسرم هستند و این هم پسرم هربرت”.

تام موریس گفت :”از دیدار شما خوشبختم”. خانم White جواب دادند :”من هم از دیدار شما خوشحالم” . “بفرمایید بنشینید”.

آقای White گفت “بله، بفرمایید، تام”. “اینجا. اینجا گرم و راحت است”.


ترجمه کتاب انگلیسی پنجه میمون

ترجمه کتاب انگلیسی پنجه میمون

“متشکرم” مرد بزرگ جواب داد و نشست . آقای White پیر گفت “بگذارید تا یک نوشیدنی (ویسکی)بخوریم”. “چیزی احتیاج دارید که شما را در این شب سرد گرم کند”. او یک بطری نوشیدنی آورد و دو دوست قدیمی شروع به خوردن و صحبت کردند. خانواده کوچک با علاقه به مهمان راه دور گوش دادند و وی برای آنها داستان های جالبی تعریف کرد.

فصل 2

بعد از اندکی تام موریس صحبتهایش را قطع کرد و آقای white به همسر و پسرش گفت :”تام بیست و یک سال در هندوستان سرباز بود. هند کشور جالبی است”.

هربرت گفت :”بله”. “خیلی دوست دارم به آنجا بروم”.

“مادرش گربه کرد :”اوه هربرت!”. او می ترسید زیرا نمی خواست پسرش را از دست بدهد.

همسرش گفت “من هم می خواستم به هند بروم” ، “اما…”.

سرباز به آرامی گفت :”اینجا برای تو بهتر است”. آقای white گفت “اما چیزهای عجیب و شگفت انگیز زیادی در هند می بینید. می می خواهم یک روز آنها را  ببینم”. سرباز نوشیدنی اش را پایین گذاشت “نه!”، و فریاد زد “همینجا بمان!”.

آقای white پیر ساکت نشد .  به تام موریس گفت”اما داستان های تو


ترجمه انگلیسی

ترجمه انگلیسی

جالب بودند. “چه شد که شروع کردی راجع به چنگال میمون حرف بزنی؟” مورس سریعا جواب داد:”چیزی نیست”. “خب… چیز مهمی نیست”.

ص5  آقایwhite گفت “بزار تا یک نوشیدنی بخوریم”.

آقای white گفت :”پنجه ی میمون؟”

هربرت گفت :”ادامه بدید آقای موریس!”. با ما در مورد آن صحبت کنید .

موریس نوشیدنی اش را در دست گرفت ، اما ناگهان دوباره آن را زمین گذاشت. به آرامی دستش را در جیب کت خود فروبرد و خانواده ی white به او نگاه می کردند. آقای white فریاد زد “این چیه؟این چیه؟”

موریس گفت چیزی نیست. دستش را از جیبش درآورد. خانواده ی white به دقت نگاه کردند –و در دستان سرباز چیزی کوچک و کثیف مشاهده کردند.

خانم white به عقب برگشت، ترسید، اما پسرش، هربرت، آن را  گرفت و به دقت به ان نگاه کرد.

آقای white از دوستش پرسید :”خب، اون چیه؟”

سرباز جواب داد :”به اون نگاه  کنید”. “اون یک پنجه ی کوجک است، .. پنجه ی میمون…”.

هربرت گفت”پنجه ی میمون!”.- و خندید. از سرباز پیر پرسید: “چرا پنجه ی میمون را در جیب خود می گذاری؟”

موریس گفت ،”خب! شما می بینید”. “این پنجه ی میمون یک جادو است!”.

هربرت دوباره خندید، اما سرباز گفت “نخند پسر. یادت باشه، تو جوان هستی.  من پیرم و در هند چیزهای عجیب زیادی دیدم”.

ترجمه ارزان


ترجمه کتاب

ترجمه کتاب

ص7 هربرت به دقت به پنجه ی میمون نگاه کرد.

ص8 مرد هندی پیر  گفت پنجه ی میمون را به یکی از دوستان من داد.

سرباز چند دقیقه صحبتهایش را قطع کرد  و سپس گفت ، “این پنجه ی میمون می تواند کارهای عجیب و شگفت انگیزی انجام دهد. یک مرد هندی پیر پنجه را به یکی از دوستان من داد. دوستم نیز سرباز بود. این پنجه سحرآمیز است چون می تواند سه آرزوی سه فرد را برآورده کند”.

هربرت گفت:چه جالب!”.

سرباز گفت :”اما این سه آرزو شادی نمی آورند”. “هندی پیر می خواست چیزی را به ما یاد دهد-هرگز خوب نیست که بخواهید چیزها را تغییر دهید”.

هربرت از سرباز پیر پرسید”خب،دوستان شما سه تا آرزو داشتند؟”

موریس به آرامی جواب داد:”بله”. “و آروزی سوم و اخر وی مردن بود!”.

آقا و خانم white به داستان گوش می دادند ، آنها ترسیدند، اما هربرت گفت :”و او مرد؟”

موریس گفت:”بله او مرد”. “او هیج خانواده ای نداشت، بنابراین همه چیز  او برای من بود ، وقتی او مرد. پنجه ی میمون هم جزو دارایی های او بود، اما قبل از اینکه بمیرد در مورد آن به من چیزهایی گفت”. موریس به آرامی (صحبتهایش را) تمام کرد.

هربرت پرسید :”پس دو آرزوی اولش چه بود؟” “چرا این را خواسته بود؟”

سرباز جواب داد، “نمی دانم.او نخواست به من بگوید”.

تا یکی دو دقیقه همه ساکت بودند، سپس هربرت گفت”و شما، آقای موریس: سه تا آرزو داشتید؟”

ترجمه مقاله انگلیسی


ترجمه فارسی به انگلیسی

ترجمه فارسی به انگلیسی

موریس جواب داد :”بله داشتم”. “من جوان بودم. چیزهای زیادی می خواستم-یک ماشین پرسرعت، پول، …”. موریس چند دقیقه ای ساکت شد و سپس با سختی گفت “همسر و پسر جونم در تصادف ماشین کشته شدند. من پول را بدون آنها نمی خواستم،بنابراین، در آخر، من آرزو کردم که آنها را از دست بدهم. اما خیلی دیر بود. همسر و فرزندم مرده بودند”.

اتاق خیلی ساکت بود. خانواده white به صورت غمگین سرباز پیر نگاه کردند.

سپس آقای white گفت ،”پس ، اکنون پنجه را برای چه می خواهی؟” نیازی به آن نداری. می توانی آنرا به کس دیگری بدهی”.

سرباز گفت :”چطور می توانم آن را به کسی بدهم؟” . “پنجه میمون با خودش ناراحتی می آورد”.

آقای white گفت:”پس آن را به من بده”. “شاید در این زمان، آن…”

تام موریس فریاد زد:”نه!”. “تو دوست من هستی. نمی توانم آن را به تو بدهم. “. سپس، بعد از چند دقیقه، او گفت “نمی توانم آن را به تو بدهم، اما ، البته تو می توانی آن را از من بگیری. اما یادت باشه-این پنجه ی میمون، ناراحتی می آورد!”.

آقای white پیر گوش نداد و فکر نکرد. سریعا، دستش را بیرون آورد و پنجه را گرفت. تام موریس ناراحت به نظر میرسید، اما آقای white منتظر نماند.

از دوستش پرسید “من الان باید چکار کنم؟”.

ص11 “پنجه میمون با خودش ناراحتی می اورد”.

ترجمه فارسی به انگلیسی


ترجمه کتاب انگلیسی پنجه میمون

ترجمه کتاب انگلیسی پنجه میمون

 

ص12 ” چه چیزی می توانم آرزو کنم؟ البته که ما به پول احتیاج داریم”.

هربرت گفت :”بله، ادامه بدید پدر”. “آرزویی بکنید” و او خندید.

سرباز چزی نگفت . آقای white دوباره از او پرسید”الان باید چکار کنم؟”

سرباز پیر در ابتدا جواب نداد، اما در آخر به آهستگی گفت”بله، اما به یاد داشته باش ! مراقب باش! قبل از اینکه آرزوبکنی فکر کن”.

آقای whiteگفت :”بله، بله”.

 تام موریس شروع کرد “پنجه را در دست راست خود بگیر و سپس آرزو کن، اما… “.

هربرت گفت “بله، می دانیم”. “مراقب باش”.

بلافاصله خانم white بلند شد و شروع به پذیرایی شام کرد. همسرش به او نگاه کرد. سپس لبخندی زد و به همسرش گفت “بیا، به من کمک کن! ما چه چزی را می توانیم آرزو کنیم؟ البته ، ما به پول احتیاج داریم”.

خانم white خندید ، اما برای چند دقیقه ای فکر کرد و گفت :”خب، من در حال پیر شدن هستم و گاهی انجام کاری بای من سخت است. پاید، ما به جای دو دست به چهار دست احتیاج دارم. بله، از پنجه بخواه که به من دو دست دیگر بدهد”.

شوهرش گفت : “درست است” و پنجه میمون را در دست راستش گرفت. همه به او نگاه کردند و برای دقیقه ای منتظر ماندند. سپس او دهان خود را باز کرد تا آرزویی بکند.

ناگهان، تام موریس برخاست. او  فریاد زد “این کار را نکن”.

ترجمه فوری


ترجمه کتاب انگلیسی پنجه میمون

ترجمه کتاب انگلیسی پنجه میمون

صورت سرباز پیر سفید شده بود. هربرت و مادرش خندیدند، اما آقای white به صورت تام نگاه کرد.

آقای white پیر ترسیده بود و پنجه میمون را در جیبش گذاشت.

بعد از یک یا دو دقیقه پشت میز نشستند و شروع به خوردن شام کردند. سرباز داستان عجیب و جالب در مورد هند برای خانواده تعریف کرد. آنها پنجه میمون را فراموش کردند، آنها سوال های زیادی در مورد هند پرسیدند. وقتی تام موریس بلند شد که برود، بسیار دیر شده بود.

موریس به خانواده گفت :”شب بسیار خوبی بود، متشکرم”. “و  به خانم white گفت “از شما بابت شام بسیار خوب ممنونم”.

آقای whiteپیر جوب داد “شب بسیار خوبی برای ما بود، تام”. “داستان ها ی تو بسیار جالب بودند. زندگی ما زیاد هیجان انگیز نیست، لطفا به زودی دوباره تشریف بیاورید. تو میتونی داستان های زیادی راجع به هند برای ما تعریف کنی”.

سپس سرباز پیر کت خود را پوشید. از خانواده white خداحافظی کرد و در باران رفت.

ص15 سرباز برای خانواده داستان های زیادی در مورد هند تعریف کرد.

مترجم انگلیسی


ترجمه کتاب انگلیسی پنجه میمون

ترجمه کتاب انگلیسی پنجه میمون

نزدیک نیمه شب بود. در اتاق نشین گرم آنها، دو فرد پیر و پسرشان نشسته و درباره داستان های سرباز حرف می زدند.

آقای white گفت: “هند کشور شگفت انگیزی است”. “چه داستان های هیجان انگیزی! شب خوبی بود”

خانم white بلند شد تا وسایل را به آشپزخانه ببرد، اما ایستاد و به هربرت و پدرش گوش داد.

“بله” هربرت گفت. “موریس داستان های جالبی گفت، اما، البته، بسیاری از آنها درست نیستند”.

خانم white گفت “بله هربرت!”.

“خب، مادر، ان داستان در مورد پنجه میمون راست نبود. یک پنجه میمون کوچک کثیف  جادو نیست! اما داستان خوبی بود”. و هربرت خندید.

مادرش گفت “درسته، فک می کنم تو راست می گویی، هربرت”. آقای white به آرامی گفت”نمی دانم”. “شاید داستان واقعی بود. گاهی اوقات چیزهای عجیبی می تواند اتفاق بیفتد”.

خانم white به شوهرش نگاه کرد . پرسید “ایا تو برای آن پنجه میمون به تام موریس پول داده ای؟” “ما پولی نداریم که برای چیزی بدهیم” خانم white عصبانی بود.

شوهرش جواب داد :”خب، بله”. اما نه زیاد، و اولا که او نخواست ان را بگیرد. او پنجه ی میمون را می خواست”.

ص 17 شاید داستان راست بود

هربرت خندید”خب، او نمی تواند آن را داشته باشد”. “اکنون ان پنچه ی ماست و ما می خواهیم ثروتمند و شاد باشیم. ادامه بده پدر، آرزو کن!”.

آقای white پیر پنجه را جیبش درآورد. “خب هربرت، اما من چه چیزی از ان می خواهم؟ من همه چیز دارم-تو، مادرت. من چه چیزی احتیاج دارم؟”

هربرت سریعا جواب داد “البته، پول”. “ما به پول احتایج داریم! شما همیشه به پول فکر می کنید. به این دلیل که ما پول زیادی نداریم. با پول می توانید هزینه این خانه را پرداخت کنید، . این می تواند خانه شما باشد. ادامه بده، پدر، برای سی هزار پوند آرزو کن!”.

“سی هزار پوند را آرزو می کنم”.

ترجمه دقیق


ترجمه کتاب انگلیسی پنجه میمون

ترجمه کتاب انگلیسی پنجه میمون

هربرت حرفشرا قطع کرد و پدر پیرش برای چند قیقه ای تفکر کرد. اتاق ساکت بود و می توانستند صدای باران روی پنجره را بشنوند.

سپس آقای white پنجه میمون را در دست راستش گرفت. او ترسیده بود، اما به همسرش نگاه کرد و او نیز به وی خندید.

زنش گفت :ادامه بده!”.

آقای white به آرامی و با دقت گفت “من سی هزار پوند را آرزو می کنم”.

ناگهان آقای white فریاد زد و خانم white و هربرت به سمت او دویدند.

هربرت پرسید:”چی شده پدر؟”

آقای white فریاد زد “اون حرکت کرد!”. “پنجه میمون-اون حرکت کرد!”.

آنها به پنجه نگاه کردند. اکنون روی کف اتاق بود و در دستان مرد پیر نبود. همه خانواده به ان نگاه کردند، و منتظر ماندند، اما دوباره حرکت نکرد.

بنابراین خانواده کوچک دوباره نشستند و منتظر بودند. هیچ اتفاقی نیفتادو صدای باران روی پنجره شدید بود و اتاق نشیمن کوجک آنها حس راحتی و گرمی نداشت.

آقای white گفت “سرد است. بخابیم”. آقای white جواب نداد و بلاخره، هربرت گفت “خب، هیچ پولی نیست، پدر. داستان دوستت واقعی نبود” اما آقای white جواب نداد. به آرامی نشست و چیزی نگفت.

بعد از اندکی خانم white به شوهرش گفت، “حالت خوب است؟”

پیرمرد جواب داد  “بله، بله”، “اما برای یکی دو دقیقه هراسان بودم”.

خانم white گفت “خب، ما به پول احتیاج داریم” ” اما ما قصد گرفتن ان را نداریم. خسته ام. می خواهم بخوابم”.

بعد از اینکه خانم white به رختخواب رفت ، دو مرد نشستند و اندکی سیگار کشیدند.

سپس هربرت گفت، “خب، پدر، من هم می خواهم بخوابم. شاید پول در کیف پشت رختخوابت باشد! شب بخیر پدر” و هربرت خندید و از اتاق بیرون رفت. آقای white پیر در اتاق نشیمن سرد برای مدت طولانی نشست

ترجمه کتاب انگلیسی پنجه میمون

ترجمه فیلم


ترجمه کتاب انگلیسی پنجه میمون

ترجمه کتاب انگلیسی پنجه میمون

شمع خاموش شد و تاریک بود. ناگهان، مرد پیر چهره ای را در پنجره دید. سریعا، دوباره نگاه کرد، اما چزی آنجا نبود. او احساس ترس کرد. وی به آرامی برخاست و اتاق سر د و تاریک را ترک کرد.

ص 20 ناگهان، وی چهره ای را در پنجره دید.

فصل 4

صبح روز بعد آفتاب زمستان از پنجره بالا آمد و خانه دوباره احساس خوب و گرمی  داشت. آقای white احساس خوبی داشت و به همسر و پسرش خندید. خانواده برای خوردن صبحانه دور هم نشستند و در مورد روز صحبت کردند. پنجه میمون روی میز کوچک نزدیک پنجره بود، اما هیچ کس به ان نگاه نکرد و هیچ کس به ان فکر نمی کرد.

ص 21 هربرت گفت “من می خواهم کار کنم”.

 خانم white گفت “من امروز صبح به مغازه می روم”. ” میخواهم چیز خوبی برای شام بخرم”. از همسرش پرسید “آیا شما هم با من می آیید؟”

شوهرش جواب داد “نه، من می خواهم صبح آرامی داشته باشم، می خواهم بخوانم” .

هربرت گفت “خب، من امروز عصر نمی خواهم بیرون بروم. “، “بنابراین می توانیم امشب زود بخوابیم. دیشب بسیار دیر خوابیدیم”.ه

 خانم white گفت “و نمی خواهیم در مورد پنجه میمون  داستانی داشته باشیم”. او بسیار عصبانی بود. از شوهرش پرسید “چرا ما به حرفهای دوستت گوش دادیم؟” “یک پنجه میمون نمی تواند چیزی به تو بدهد” وی حرفش را قطع کرد اما دو مرد جوابی به او ندادند. به آرامی گفت “سی هزار پوند!”. “ما به ان پول احتیاج داریم”.

ترجمه کتاب انگلیسی پنجه میمون

ترجمه تخصصی متن


ترجمه کتاب انگلیسی پنجه میمون

ترجمه کتاب انگلیسی پنجه میمون

اندکی بعد هربرت به ساعت نگاه کر و بلند شد.  او گفت “من می خواهم سرکار بروم”. “شاید پست چی پول را برای شما در این نامه گذاشته باشد”. یادتون باشه، منم مقداری از ان را می خواهم.”. هربرت و مادرش خندیند.

آقای white گفت “نخند پسر”. “تام موریس یک دوست قدیمی است و او فکر می کند که داستان ها واقعی هستند. شاید باشد”.

هربرت دوباره خندید”خب، مقداری از پول را برای من بگذارید”.

مادرش هم خندید و با او به سمت در رفتند.

هربرت با خوشحالی گفت “خداحافظ مادر”. “از مغازه چیز خوبی برای شام امشب بخرید. من همیشه بعد از یک روز کاری گرسنه هستم”.

خانم white جواب داد “می دانم که اینطور هستی”

هربرت خانه را ترک کرد و به سرعت در خیابان راه رفت. مادرش برای اندکی جلوی در ایستاد و او را نگاه کرد. آفتاب زمستان گرم بود، اما ناگهان او احساس کرد که خیلی سرد است.

ص23 خانم white برای چند دقیقه جلوی در ایستاد.

نمونه ترجمه مقالات


ترجمه کتاب انگلیسی پنجه میمون

ترجمه کتاب انگلیسی پنجه میمون

فصل 5

خانم white به آرامی به خانه برگشت. شوهرش به وی نگاه کرد و چیز عجیبی در چهره اش دید.

 او پرسید” چی شده؟”

زنش جواب داد “چیزی نیست” و نشست تا صبحانه اش را تمام کند. او دوباره در مورد تام موریس فکر کرد و ناگهان به شوهرش گفت ، “دیشب دوست تو مقدار زیادی نوشیدنی (ویسکی) خورد! یک پنجه میمون! داستان چیه؟”

آقایwhite به وی جوابی نداد زیرا بالافاصله پستچی رسید. وی دو نامه برای آنها آورده بود-اما پولی در آنها نبود. بعد از صبحانه دو فرد پیر پول  و پنجه میمون را فراموش کردند.

در طول روز، حدود ساعت یک، آقا و خانم white مشغول خوردن شدند و سپس دوباره صحبت راجع به میمون را شروع کردند. آنها پول زیادی نداشتند، بنابراین اغلب لازم بود  تا راجع به ان صحبت کنند. خانم white گفت “اون سی هزار پوند” “ما بهش احتیاج داریم”.

شوهرش جواب داد ” اما  اون امروز صبح نیامد” “بیا ان را فراموش کنیم”.

سپس او گفت “اما اون شیء حرکت کرد. پنجه میمون در دستان من حرکت کرد! داستان تام واقعی بود!”.

خانم white جواب داد “تو شب گذشته نوشیدنی زیادی خوردی. شاید پنجه حرکت نکرده باشد”.

آقای white با عصبانیت فریا زد: “اون حرکت کرد”.

در ابتدا زنش پاسخی نداد ، اما دوباره گفت ، “خب، هربرت به اون خندید…”

ناگهان او صحبتهایش را قطع کرد. بلند شد و به سمت پنجره رفت.

شوهرش پرسید”چی شده؟”

خانم white جواب  داد ” یک مرد در جلوی خانه ما است”. “او بیگانه است –خیلی قد بلند- و شیک پوش است. به خانه ما نگاه می کند. ..  اوه.. نه،… درسته، …. داره دور میشه… “.

ص25 یک مرد بیگانه قد بلند، شیک پوش و غریبه جلوی خانه ما است.

ترجمه کتاب انگلیسی پنجه میمون

نمونه ترجمه مقالات


ترجمه کتاب انگلیسی پنجه میمون

ترجمه کتاب انگلیسی پنجه میمون

ص26 آیا می توانم بیایم داخل و با شما صحبت کنم؟

 آقای white گفت “بیا و بشین! بخور تا تموم بشه”.

زن پیر به همسرش گوش نداد . “او قصد دور شدن ندارد”. به سمت او رفت. “داره به عقب برمیگرده. من او را نمیشناسم. او بیگانه است. بله. او بسیار شیک پوش است…” ناگهان خانم white ایستاد. او بسیار هیجان زده بود. “او به سمت در می آید… شاید او پول بیاورد!”

و او ب سمت در دوید و در جلویی را باز کرد. یک مرد قدبلند، بیگانه شیک پوش در آنجا ایستاده بود. برای چند دقیقه او چیزی نگفت، اما سپس شوع کرد، “ظهربخیر، من در جستجوی آقا و خانم white هستم”

پیرزن جواب داد “خب، من خانم white هستم”. “چه کاری می توانم برای شما انجام دهم؟”

مرد بیگانه در ابتدا جواب نداد، اما سپس گفت ، “خانم white، من از  هستم. می توانم بیایم داخل و با شما صحبت کنم؟”

  کارخانه بزرگی دارد و  هربرت white در آنجا با دستگاه کار کرده است. “بله البته،” خانم white جواد داد. “بفرمایید داخل”.

مرد شیک پوش به اتاق نشیمن کوچک وارد شد و آقای white بلند شد.

مرد بیگانه شروع کرد “شما آقای white هستید؟” سپس ادامه داد، ” من از  هستم”.

ترجمه کتاب انگلیسی پنجه میمون

شرکت پارس 68


ترجمه کتاب انگلیسی پنجه میمون

ترجمه کتاب انگلیسی پنجه میمون

خانم white به مرد بیگانه نگاه کرد و فکر کرد “شاید او پول داشته باشد… اما چرا ؟ و صورت وی بسیار ناراحت است… چرا؟ ” ناگهان پیرمرد هراسان شد.

آقای white شروع کرد “لطفا بنشینید”. ، اما همسر وی نتوانست منتظر بماند.

اوی فریاد زد” چی شده؟” ” آیا هربرت…” او نتوانست سوالش را تمام کند.

مرد بیگانه به چهره های آنها نگاه نکرد. – و آقای white نگرانتر می شد.

او گفت “لطفا به ما بگویید”.

مردی که از  آمده بود شروع کرد “من بسیار متاسفم”. برای چند دقیقه ای سکوت کرد و سپس دوباره شروع کرد. “من بسیار متاسفم، اما امروز صبح یک حادثه در کارخانه اتفاق افتاد …”

خانم white دوباره فریاد زد: چی شده؟ هربرت سالمه ؟”

“مرد به آرامی جواب داد “خب …”

پیرزن که اکنون بسیار ترسیده بود  پرسید:” آیا او بیمارستان است؟”

“بله، اما….” مرد بیگانه به صورت پیرزن نگاه کرد و ساکت شد.

آقایی white به آرامی پرسید؟”آیا اون مرده؟ هربرت مرده؟”

“مرده!” خانم white فریاد زد . “اوه نه… لطفا، نمرده! هربرت نیست! پسر ما نیست!”

ناگهان پیرزن ساکت شد، زیرا چهره مرد غریبه را دید. سپس پیرسن و سیرمرد فهمیدند . پسر آنها مرده بود. خانم white پیر شروع به گریه کرد و آقای white او را در آغوش گرفت.

کمی بعد  فردی که از  آمده بود گفت ” اون یک دستگاه بود، -یک تصادف. هربرت فریاد زد “کمک”. مردم صدای او را شنیدند – و به سرعت به سمتش دویدند، اما نتوانستند کاری بکنند. چند دقیقه بعد اداخل دستگاه بود. من بسیار بسیار متاسفم” و حرفهایش را تمام کرد.

برای یک یا دو دقیقه اتاق ساکت بود. بالاخره خانم white گفت “پسر ما! مرده! ما هر گز وا را نخواهیم دید. بدون او چکار کنیم؟ ” شوهرش گفت ” او پسر ما بود. ما او را دوستش داشتیم”.

ص29 امروز صبح حادثه ای در کارخانه اتفاق افتاد…”

ترجمه کتاب


ترجمه کتاب انگلیسی پنجه میمون

ترجمه کتاب انگلیسی پنجه میمون

ص30  می خواهد در زمان ناراحتی به شما کمک نماید.

سپس خانم white از مرد غریبه پرسید ، “می توانیم اورا ببینیم؟ می توانیم پسرمان را ببینیم؟ لطفا مرا برای دیدنش ببرید. می خواهم پسرم را ببینم”

اما مرد غریبه به سرعت جواب داد :” نه!” . “بهتر است که او را نبینید. آنها نمی توانستند دستگاه را سریعا متوقف کنند. او برای مدت زیادی داخل آن بود. و نتوانستند او را بیرون آورند. او…” مرد ساکت شد. سپس گفت: “برای دیدنش نروید”.

مرد غریبه به سمت پنجره رفت زیرا نمی خواست چهره ی پیرزن و پیرمرد را ببیند. چیزی نگفت، اما برای مدتی آنجا ایستاد و منتظر ماند.

سپس به سمت  پیرزن و پیرمرد برگشت و شروع به صحبت کرد.  او گفت “یک چیز دیگری هم هست” .، “پسر شما شش سال برای  کار کرده است و کارگر خوبی بود. اکنون  می خواهد به هنگام ناراحتی به شما کمک کند. ” دوباره مرد غریبه ساکت شد. بعد از چند دقیقه دوباره شروع کرد. ”  می خواهد به شما پول بدهد”. سپس چیزی را در دستان آقای white گذاشت.

آقای white پیر به پول در دستان او نگاه نکرد. به آرامی بلند شد و به مرد غریبه نگاه کرد، ترسید. آقای white به آرامی  پرسید “چقدر است؟” او نمی خواست که جواب را بشنود.

مرد غریب گفت “سی هزار پوند”.

فصل 6

سه روز بعد، در قبرستان جدید بزرگ حدود دو مایل دورتر از خانه  آنها، پیرمرد و پیرزن از پسر فوت شده خود خداحافظی کردند. سپس به خانه قدیمی و سرد خود بازگشتند. آنها نمی خواستند بدون هربرت زندگی کنند، اما آنها منتظر اتفاقی خوب بودند، چیزی که به آنها کمک کند. روزها به آرامی گذشت. گاهی اوقات آنها حرف نمی زدند زیرا بدون هربرت حرفی برای گفتن نبود. و بنابراین روزها بسیار طولانی بودند.

سپس، یک شب، حدود یک هفته بعد، خانم white از رختخواب خود برخاست، زیرا او نمی توانست بخوابد. او کنار پنجره نشست و به تماشا پرداخت و منتظر پسرش ماند. پسرش نیامد و او شروع به گریه کرد.

ترجمه فوری


ترجمه کتاب انگلیسی پنجه میمون

ترجمه کتاب انگلیسی پنجه میمون

ص 32 پیرزن و پیرمرد از پسر فوت شده خود خداحافظی کردند.

در تاریکی شوهر وی صدایش را شنید و فریاد زد “به رختخواب خود برگرد، بیرون از اینجا سرد است”.

همسرش جواب داد ” برای پسر من سردتر است” “او بیرون از اینجا، در قبرستان سرد است”.

خانم white به رختخواب خود برنگشت، اما آقای white پیر و خسته بود و

رختخواب گرمتر بود. بنابراین، بلخره، رفت تا دوباره بخوابد. ناگهان صدای گریه ی زنش را شنید.

“او فریاد زد ” پنجه!”  “پنحه میمون” ، او به سمت رختخواب خود برگشت و همانجا ایستاد.

آقای white فریاد زد” اون چیه؟” “مشکل چیه؟” در رختخواب خود نشست. “چی شده؟” او به فکر فرو رفت. “چرا او هیجان زده است؟” در مورد چه چیزی حرف می زند؟ ” به همسر خود نگاه کرد.

صورتش بسیار سفید شده بود. من ان را می خواهم” او به آرامی گفت.، ” و تو ان را برداشته ای! ان را به من بده! لطفا! ” آقای white پرسید “چرا؟”

خانم white گفت “پنجه ی میمون” . “کجاست؟” “آقای white پاسخ داد “در راه پله پایین است” . “چرا؟”

خانم white شروع به خندیدن و فریاد زدن کرد. “ما می توانیم دو آرزوی دیگر داشته باشیم” او فریاد زد. “ما یک آرزو داشتیم-اما دو تای دیگر مانده است”.

آقای white فریاد زد “اوه ، نه! دوباره، نه! فکر کن زن!” . اما خانم white گوش نکرد.


ترجمه کتاب انگلیسی پنجه میمون

ترجمه کتاب انگلیسی پنجه میمون

ص 34- پنجه میمون! ما می توانیم دو آرزوی دیگر داشته باشیم.

“سریع!” او گفت . “برو و پنجه را بیاور. ما می خواهیم آرزو کنیم که پسرمان برگردد”

آقای white فریاد زد ” نه!”  “تو دیوانه شده ای!”

خانم white دوباره فریاد زد “اونو بیار! سریعا اونو بیار”. آقای white دوباره گفت “فکر کن، زن! فکر کن! پسر ما مدت زیادی در داخل دستگاه بوده، آنها نمی خواستند او را به ما نشان دهند! فکر کن! می خواهی جسم او را ببینی ؟”

او جواب داد :” بله!  او پسر من است، من از او هراسی ندارم!”.

آقای white با ناراحتی گفت “تو متوجه نیستی” ، اما از پله ها پایین رفت تا پنجه میمون را پیدا کند.

اتاق نشیمن تاریک بود و آقای white شمع نداشت. به آرامی ، در اتاق حرکت کرد و  دستش را برای پنجه میمون بیرون آورد. ان را لمس کرد، و سریعا دوباره دستش را دور کرد.

ص 5  آرزو می کنم که پسرم هربرت برگردد.

او فکر کدر “نه!” “نمی توانم! نمی خواهم هربرت را ببینم! صورتش را –بعد از اینکه در دستگاه بوده… نه!”

سپس به همسرش فکر کرد-و سپس دستش را بیرون آورد و پنجه را برداشت.

 همسرش در اتاق خواب منتظر بود. او پنجه را در دستان آقای white دید و فریاد زد “سریع!  ارزو کن”

آقای white جواب داد “من نمی توانم” “یادت باشه-او در  داخل دستگاه مرده است!”

خانم white دوباره فریاد زد ” آرزو کن! من از پسر خودم نمی ترسم !”

ترجمه حسابداری


ترجمه کتاب انگلیسی پنجه میمون

ترجمه کتاب انگلیسی پنجه میمون

 آقای white با ناراحتی به زنش نگاه کرد،  اما او پنجه را در دست راست خود گرفت  و به آرامی گفت ” من برای پسرم هربرت آرزو می کنم، که او دوباره برگردد” . سپس روی صندلی در آن نزدیکی نشست.

اما آقای white به سمت پنجره رفت  و به خیابان نگاه کرد . برای مدتی طولانی همانجا ایستاد و حرکت نکرد. هیچ اتفاقی نیفتاد. پنجه میمون نتوانست ان را انجام دهد!.

خانم white گفت “خدایا شکرت” و به رختخواب رفت.

بلافاصله آقای white هم به رختخواب رفت.

فصل 7

اما آنها نخوابیدند. آنها متظر بودند و گوش می دادند. بلاخره آقای white بلند شد تا شمعی روشن کند زیرا تاریکی او را هراسان تر می کرد. به سمت راه پله ها رفت، اما ناگهان در جلوی در صدایی شنید. او ایستاد و گوش داد . نمی توانست حرکت کند. سپس دوباره صدا آمد. در این لحظه او دوید. از پله ها به سمت اتاق خواب بالارفت، و در را پشت سرش بست. اما دوباره صدا آمد. خانم white فریاد زد” این چیه؟” و در رختخواب نشست.

شوهرش جواب داد “چیزی نیست ! بخواب!” اما خانم white گوش داد-و دوباره صدا آمد.

ص37 پنجه! آقای white فکر کرد. “پنجه میمون کجاست؟ “

ترجمه مقاله


ترجمه کتاب انگلیسی پنجه میمون

ترجمه کتاب انگلیسی پنجه میمون

و فریاد زد “هربرت! هربرت” “من می روم که در را برایش باز کنم”

و از رختخواب بلند شد و از اتاق خواب به سمت در رفت. اول  آقای white به آنجا رفت و جلوی او را گرفت. او فریاد زد “نه!” “فکرکن “.

خانم white جواب داد ” اما اون پسر منه! هربرت!”.

شوهرش دوباره فریاد زد ” نه ! نرو! نه… “.

اما خانم white به حرف او گوش نداد . در اتاق خواب را باز کرد و از اتاق بیرون رفت. هربرت “من دارم میام” من دارم میام.” او فریاد زد.

آقای wite بعد از او دوید. “بایست!” او فریاد زد.  “یادت باشه! هربرت در دستگاه مرده! تو نمی خواهد او را ببینی”

برای چند دقیقه خانم white ایستاد و به همسرش نگاه کرد، اما ، سپس، دوباره صدا امد و او از پله ها پایین دوید.

به همسرش گفت ” به من کمک کن! کمک کن! “

اما آقای white حرکت نکرد. “پنجه! او فکر کرد. ” پنجه میمون کجاست؟”

او به سمت اتاق خواب دوید. “سریع! او فکر کرد. “اون کجاست؟” نتوانست ان را در تاریکی پیدا کند. آه ! اونجا بود! او ان را داشته است.

همان موقع صدای زنش را در راه پله شنید. “صبرکن! صبرکن، هربرت! دارم میام! ” او فریاد زد. و در جلویی را باز کرد.

ص 3 خیابان تاریک و ساکت بود

در همان زمان آقای white پنحجه میمون را  در دست راست گرفت و و برای بار سوم آرزو کرد.

خانم white  برای مدتی طولانی با ناراحتی گریه کرد و همسرش به سمت وی رفت. کنار در باز ایستاد . بسیار ترسیده بود، آقای white پیر به تاریکی نگاه کرد. خیابان تاریک و ساکت بود – و هیچکس آنجا نبود.