ترجمه کتاب انگلیسی آمدن به انگلستان
آمدن به انگلستان
من کارلوس سندرا هستم
هم اکنون در انگلستان زندگی می کنم، اما وقتی جوان تر بودم، در هنگ کنگ زندگی می کردم. پدرم در آنجا تاجر و مادرم یک منشی بود. ما هفت سال در هنگ کنگ زندگی کردیم. من در مدرسه با دوستانم خیلی خوشحال بودم و روزهای خوبی داشتیم. من موزیک پاپ را دوست داشتم -، و از علاقمندی های من بودند.
از خوانندگان مورد علاقه من بود. سالی که من مدرسه را ترک کردم او در یک تصادف ماشین جان باخت، اما من همیشه به موسیقی های پاپ وی گوش می دهم . صدها تصویر و عکس از وی در دیوار اتاق خوابم دارم.
در یک روز زمستانی وقتی هفده ساله بودم، همه چیز برای من اشتباه پیش می رفت.
پدرم برای تجارت به استرالیا رفت. من او را خیلی زیاد دوستش داشتم و دوست نداشتم که به خارج برود.
همیشه به او می گفتم “خیلی زود به خانه برگرد”.
او به مدت دو هفته در استرالیا بود. در روز سفر به خانه ، هواپیمای سیدنی در جنوب هنگ کنگ در دریا سقوط کرد . همه سرنشینان هواپیما جان باختند.
من خبر سقوط هواپیما را از تلویزیون شنیدم. ابتدا، در مورد پدرم فکر نکردم . بعدا به یاد اوردم که آن روز او از سیدنی به خانه برمی گشت.
من فریاد زدم “آه، نه!”
با فرودگاه تماس گرفتم اما آنها نام همه مسافران هواپیما را نمی دانستند.
فکر کردم “شاید پدرم در ان هواپیما نبوده است”. “اوه، لطفا! لطفا!”
ص 2
مادرم سرکار بود و من به او تلفن کردم. او فورا به خانه آمد و ما به فردگاه رفتیم و منتظر اخبار شدیم.
بعدا، شنیدیم که پدرم در آن هواپیما بوده است. فریاد زدم : ” واقعیت نداره”
اما حقیقت داشت و من شروع به گریه کردم.
ص 3 من در هنگ کنگ خوشحال بودم.
هفته ها و هفته ها گریه کردم. روز های زیادی را به تنهایی در اتاقم گذراندم. تنها و غمگین بودم و دوست داشتم بمیرم.
با دوستانم بیرون می رفتم. به آهنگهای گوش نمی دادم و تصاویرش را از دیوار اتاقم برداشتم. به موسیقی گوش نمی دادم یا تلویزیون نگاه نمی کردم. هیچ چیزی مهم نبود.
بعدا گریه کردن را متوقف کردم. احساس ناراحتی را قطع کردم و احساس عصبانیت می کردم.
از مادرم پرسیدم :”چرا این اتفاق برایش افتاد؟ چرا آدمهای خوب می میرند؟ ، پدرم”
مادرم گفت :” من… من نمیدانم کارول.” او هم ناراحت بود.
به هنگام سقوط هواپیما، من دانشجوی دانشگاه بودم. از کار و زندگی دانشجویی بسیار لذت می بردم، اما بعد از مرگ پدرم کارم در دانشگاه را ادامه ندادم. با دوستان جدیدم بیرون می رفتم. آنها با وستان قبلی من تفاوت داشتند، و مادرم از آنها خوشش نمی آمد.
به من گفت ” آنها آدم های خوبی نیستند، کارول” ” آنها خطرناک هستند”.
من گفتم :”آنها هیجان انگیز هستند”. “آنها را دوست دارم”.
می دانستم او عصبانی است اما بی توجه بودم . اما از دوستان جدیدم یاد گرفتم که مواد مخدر مصرف کنم ، و شروع به مصرف مواد کردم ، اکنون آن را می دانستم، اما ناراحت و عصبانی بودم.
پلیس به دانشگاه آمد تا برخی دانشجویان را بازداشت نماید. آنها مرا بازداشت نکردن ، اما من مجبور بودم دانشگاه را ترک کنم. روز های بدی بود.
مادرم در مورد من بسیار ناراحت بود. او گفت “من باید با تو چکار کنم کارلو؟”
به او گفتم: “متاسفم”
او گفت “می خواهیم به انگلستان برگردیم”. “می توانی در آنجا به دانشگاه بروی. شاید تو در انگلستان شادتر باشی”.
گفتم “درست است” “می خواهم آنچه که اتفاق افتاده را فراموش کنم. می خواهم فراموش کنم آنچه که انجام داده ام و زندگی جدیدی را شروع کنم، فرد جدیدی باشم”
ص 5- می دانستم مادرم عصبانی است اما بی توجه بودم.
یک ماه بعد، به انگلستان برگشتیم. ما در لندن ، در یک هتل زندگی کردیم. اوایل خیلی بیگانه بود، با همه اتوبوس های قرمز و هر کسی انگلیسی صحبت میکرد. اوایل تابستان بود، سه پیش دانشگاهها در پاییز شروع شدند. لندن پر از توریست بود.
ما به همه ساختمانهای معروف نگاه کردیم-محل بوکینگهام، برج لندن. عصرها به رستوران و تئاتر می رفتیم. جالب و هیجان انگیز بود و من می خواستم روزهای بد هنگ کنگ را فراموش کنم.
به مادرم گفتم “خوشحالم که به لندن آمدیم”.
اما بعد از چند هفته، او گفت “تو باید به دانشگاه بروی کارول! باید درس بخوانی. و من باید کار پیدا کنم”
آن روز عصر ما روزنامه ها را جستجو کردیم.
گفتم “این چطوره؟” کاری را در روزنامه به مادرم نشان دادم.
منشی گری
برا ماههای تابستان
در یک جزیره خصوصی کوچک در اسکاتلند.
با خانواده خود در خانه بزرگ زندگی کنید
کار جالب با دستمزد خوب
برای یک فرد حقیقی
تلفن ، شماره تلفن 017…
ص 7 لندن هیجان انگیز و جالب بود، و من می خواستم روز های بد هنگ هنگ را فراموش کنم.
مادرم گفت :”خوبه، به نظر خوب می آید”. من دوست دارم به عنوان منشی در یک جزیره در اسکاتلند کار کنم. آنجا کشور قشنگی است، کارول، و تو هم می توانی در تابستان به کالج بروی”
گفتم :”آنجا مکانی برای زندگی در تابستان است. ” “هتل ها هم گران هستند”.
مادرم با تماس گرفت .
به او گفت :”بیا و فردا مرا ببین”. ساعت یازده به هتل بیا”.
با مادرم به هتل رفتم. بزرگ و گران بود، بزرگتر از هتل ما، و در مرکز لندن قرار داشت.
با خود فکر کردم “مادرم به این کار احتایج دارد.”. ” و جزیره خصوصی در اسکاتلند مکان خوبی برای زندگی است. شاید اگر به آنجا بروم بتوانم آنچه که اتفاق افتاده را فراموش کنم”.
خانم صندوقدار هتل گفت “اتاق بیست و دو”. “بروید بالا. خانم Ross می خواهند شما را ببینند. “.
منتظر ما بود. حدود سی ساله و بسیار زیبا بود. لباس قرمز گرانی پوشیده بود و موهایش بسیار بلند و تیره بود.
مادرم گفت :” این دخترم کارول است”.
گفت : این دخترم کارول است”.
گفتم “سلام”.
مادرم گفت “کارول هجده ساله است”. “آیا او می تواند با ما بیاد؟ اگر اینکار رو قبول کنم؟ شاید او بتواند در خانهیا باغچه کمک نماید. او باغبانی را دوست دارد. او در دانشگاه مزرعه داری می خواند.
ص 9 منتظر ما بود.
گفت “شاید”. اونجا یک مزرعه کوچکی در جزیره وجود دارد. “.
گفتم “من دوست دارم اونجا کار کنم”.
به مادرم نگاه کرد. “خانم ساندرس شما چه مدت در هنگ کنگ زندگی میکردید؟”
مادرم جواب داد “هفت سال”. “همسرم پارسال در سقوط هواپیما فوت شد، بنابراین ما برگشتیم که در انگلستان زندگی کنیم”.
“قبل از هنگ کنگ کجا زندگی میکردید؟”
“ما سه سال در هند زندگی کردیم”
سپس مادرم را به اتاق برد و از او سوالات بیشتری پرسید. من بیرون منتظر ماندم.
من فکر کردم ” آدم خوبی است”. “فکر می کنم مادرم کار را قبول می کند.”.
اندکی بعد، در باز شد و مادرم بیرون آمد. او خندان بود.
گفت “چند دقیقه اینجا متظر بمانید”. او به اتاق برگشت و در را بست. ما نزدیک در روی صندلی نشستیم، و تنها می توانستم صدای را شنیدم که با تلفن صحبت میکرد.
او میگفت” فکر می کنم یکی را پیدا کردم”. “او یک دختر دارد، اما دخترش می تواند در باغچه ی مزرعه کار کند … نگران نباش، آنها ده سال دور از انگلستان بوده اند،… ، که همه چیز خوب خواهد بود، به شما می گویم، … نگران نباشید”.
بعد از چند دقیقه، تلفن را گذاشت و از اتاق بیرون آمد.
به مادرم گفت “شما موفق شدید”.
مادرم خوشحال بود. پاسخ داد “ممنونم”.
من هم خوشحال بودم، اما اکنون در مورد تماس تلفنی نگران بودم. آن را متوجه نشدم.
ص 11 من تنها توانستم صدای را بشنوم که با تلفن صحبت می کرد.
جزیره
روز بعد ما به اسکاتلند رفتیم، اول با هواپیما و سپس با قطار. هم با ما سفر کرد. من از پنجره قطار به بیرون نگاه کردم و مزارع و دهکده ها و کوهها را می دیدم. فکر کردم “مادرم حق دارد” . “اسکاتلند کشور زیبایی است”. به مادرم گفت “قرار است شما منشی شوهرم باشید”. “او یک تاجر است اما هرگز جزیره را ترک نمی کند. همه کارهایش را با تلفن، نامه و کامپیوتر انجام می هد. در کمپانی های سراسر دنیا سرمایه گذاری می کنند”.
پرسیدم”آیا افراد زیادی در جزیره زندگی می کنند؟”
گفت “نه زیاد”. “شما به زودی آن ها را ملاقات می کنید”.
با خودم فکر کردم ” جوان است؟ آیا همسر وی نیز جوان می باشد؟ چطور یک مرد جوان می تواند یک جزیره را بخرد؟ آیا او بسیار ثروتمند است؟”
بعد از قطار، ما سوار قایق آقای Ross شدیم، که ما را به سمت جزیره برد. مورد قایق سوار مرد جوانی بود. موای تیره ای داشت که زیر نور آفتاب قهوه ای دیده می شد.
گفت ” این تونی است” ” او برای آقای Ross کار می کند”.
تونی گفت “سلام”.
ما سریعا به نزدیک جزیره رسیدیم. من می توانستم ساحل و تخته سنگها را ببینم.
تونی توضیح داد “تخته سنگهای خطرناکی در پیرامون جزیره وجود دارد.
بسیاری از آنها زیر آب هستند و می توانید آنها را ببینید. من باید مراقب باشم. اما سنگها سایر قایق ها را دور می کنند و این آقای Ross را خوسحال می کند”.
پرسیدم “چرا؟”
تونی به نگاه کرد اما او گوش نمی داد. تونی آهسته گفت “آقای Ross بازدیدکنندگان جزیره را دوست ندارند”.
سپس به ما نگاه کرد و تونی توضیح بیشتری نداد. من فکر کردم “چرا آقای Ross بازدیدکنندگان را دوست ندارند؟” “آیا او چیزی را پنهان می کند؟”
وقتی به جزیره رسیدیم ، مادرم و من تا خانه دنبال Greta آمدیم. آنجا خیلی بزرگ بود و در تمام اطراف آن درخت بود. یک زن در داخل خانه منتظر بود.
Greta گفت این خانم Duncan مادر تونی است. او خانه دار و همسرش باغبان است. خانم Duncan شما را اتاقتان می برد. می خواهم با آقای Ross بگویم که شما رسیده اید.
خانم خانه دار زنی کوچک با موهای کوتاه بود. او از پله ها بالا رفت، و من و مادرم هم بعد از او رفتیم.
اتاق من مجاور اتاق مادرم بود. از پنچره به بیرون نگاه کردم، و باغچه ها ی پشت خانه رادیدم. مردی در باغچه، نزدیک درختان کار می کرد. با خود فکر کردم ” آیا او آقای Duncan است؟” از بین درختان نگاه کردم و دریا را دیدم. “خانه قشنگ و جزیره قشنگی است”.
تونی گفت “آقای Ross از زادیدکنندگان جزیره خوششان نمی آید.”
آن شب ما شام را با آقا و خانم Duncan و تونی در یک آشپزخانه بزرگ خوردیم.
مادرم پرسید”برای مشتری قبلی آقای Ross چه اتفاقی افتاده است؟”
خانم Duncan پاسخ داد “او در بیمارستان است”. ک او قصد دارد تا کل تابستان را از اینجا دور باشد”.
گفتم “خانم Ross در اینجا تنها نیست؟”
خانم Duncan گفت “خبر” “او نقاشی را خیلی دوست دارد. او در بالای پله ها اتاقی دارد و به آنجا می رود ونقاشی می کند. او بسیار خوب است. گاهی به جاهای مختلف در جزیره می رود تا نقاشی کند”.
غذا خوردن ما تمام شد. بلافاصله، به آشپزخانه آمد.
او گفت “آقای Ross مایلند تا شما و دخترتان را ببینند.””لطفا همراه من بیایید”. ما تا یک اتاق بزرگ به دنبال او امدیم. آنجا دفتر آقای Ross بود . او مردی جوان، حدود سی ساله بود. او سبیل و موی تیره کوتاه داشت ، و عیینکی بود.
آقای Ross باتلفن صحبت میکرد .با خودم فکر کردم “او شبیه چه کسی است؟” “آیا او تونی Duncnan است؟”
Gereta گفت “آقا Ros با یک دوست کاری در نیویورک صحبت می کنند” “لطفا بنشینید”.
در حالی که او منتظر بود ، من به اطراف دفتر نگاهی انداختم. سه تا تلفن ، یک کامپیوتر، و تعداد زیادی کتاب و کاغذ آنجا بود.
16 با خودم فکر کردم “او شبیه چه کسی است؟”
در دیگری آنجا بود و من می توانستم اتاق کوچکتر را در مجاورت دفتر ببینم. میز کوچکتر و یک کامپیوتر دیگر در آنجا بود.
آقای Ross صحبتش با تلفن تمام شد. سپس به من و مادرم نگاهی انداخت. برای چند ثانیه چیزی نگفت، و فقط ما را تماشا کرد. سپس گفت ” از دیدار شما خوشحالم خانم ساندرس . من در کارم نیاز به کمک دارم. منشی من در بیمارستان است، و اینجا کار فراوان است. گاهی شما باید شبها تا دیروقت کار کنید، بخاطر اختلاف زمانی که بین نیویورک و توکیو وجود دارد. درسته؟”
مادرم گفت “بله، کاملا درسته”
می توانید از کامپیوتر استفاده کنید؟
بله
“خوب است”. به من نگاه کرد “آیا دخترتان است؟”
مادرم گفت “بله، او کارول است”.
گفتم ” سلام” .
“Greta می گوید شما باغبانی را دوست دارید. اینجا یک باغ بزرگ وجود دارد، بنابراین شما می توانید به آقای Dunvan کمک کنید. و یک مرزعه هم هست. و در خانه رعیتی زندگی می کنند و در مزرعه کار می کنند. تو می توانی به آنهاهم کمک کنی. ما چند تا حیوان هم داریم. تعدادی گوسفند، تعدادی گاو و جوجه . و اسب ها هم هستند که Smoke گفته می شوند. او خاکستری است. مانند نامش. می توانی اسب سواری کنی؟”
گفتم “بله”. ” می توانم اسب سواری کنم”.
“می توانید Smoke را در اطراف جزیره سوار شوید. اگر دوست داشتید”.
گفتم “اینکارو دوست دارم “. “ممنونم”.
او گفت “و ما سبزیجات و میوه هم پرورش می دهیم”. من گاهی اوقات روی مزرعه کار می کنم. ازین کار لذت می برم”.
من به او خندیدم اما او پاسخ لبخندم را نداد.
مادرم گفت “کارول هم از کار در مزرعه لذت خواهد برد” “اینطور نیست کارول؟”
گفتم “بله”.
فکر کردم “آقای Ross ناراحت است”. “اما او چطور این همه پول بدست آورده است؟ و اینکه چرا در یک جزیره پنهان شده است؟”
3
عکس(ترجمه تخصصی)
دو روز اول در مزرعه کار کردم. هوا گرم و آفتابی بود. من کار کردن با آقای Dunvan را دوست داشتم و او هم از کار من راضی بود.
او گفت “تو باغبان خوبی هستی”.
گفتم ” من همیشه باغبانی را دوست داشتم “. “اما در دانشگاه درس می خوانم تا یک باغبان باشم”.
گاهی اوقات Greta Rosa را میدیدم.
فکر کردم ” او دوست دارد تنها باشد”. یکی دو بار دیدم که او Greta با وسایل نقاشی بیرون می رود. او از تپه ها بالا می رفت و به سمت ساحل پایین می آمد.
آقای Duncan من را به مزرعه برد و من و را ملاقات کردم. آنها خیلی صمیمی بودند.
Dan Parks گفت “تو می توانی تا سه روز دیگر در مزرعه کار کنی”. “آقای Duncan می گوید شما باغبان خوبی هستید. آیا شما مزرعه دار خوبی هم هستید؟”
به او خندیدم، گفتم “بله هستم”.
او هم خندید.
من با آقا و خانم Parks در مزرعه کار می کنم. آنها ادمهای خوبی هستند. در نگهداری گاوها و جوجه ها کمک می کنم و با آقای Parks و با سگ او از تپه ها بالا می روم تا از گوسفندها مراقبت کنم.
یک روز عصر به سوارکاری رفتم. Smoke یک اسب بزرگ، تنبل و صمیمی بود.از سواراری لذت بردم و Smoke راهش را در جزیره به خوبی می شناخت . من جاهای جدیدی را یادگرفتم.
در بالای صخره ها با اسب رفتم و سپس بین درخت ها سوارکاری کردم. وقتی از بین درختان بیرون آمدیم، خانه را از سمتی دیگر دیدم. تلاش کردم که پنجره اتاقم را پیدا کنم. “کدام بود؟”
ناگهان، چهره ای را در یکی از اتاقها دیدیم. آن چهره به من نگاه می کرد. برای یک یا دو ثانیه آنجا بود، سپس به سرعت دور شد.
با خود فکر کردم “او چه کسی بود؟” “آیا او آقای Ross بود ” و آن کادم اتاق بود؟”
من در هفته اول مادرم را زیاد ندیدم. او تمام روز و عصرها نیز کار می کرد. او به آمریکای جنوبی، ژاپن، کانادا و استرالیا نامه نوشت . گاهی اوقات بعد از خوابیدن من هم کار میکرد.
او به من گفت “آقای Ross خیلی کار می کند”. او در بسیاری از کشورها و کمپانی ها سرمایه گذاری می کند. اما پول خودش نیست”.
ناگهان چهره ای را در پنجره دیدم
من از شنیدن این بسیار متعجب شدم ” پول خودش نیست؟”
“نه، پول همسرش است. او جزیره را خرید. این جزیره ی او است، خانه او، مزرعه او. همه چیز متعلق به او است”.
پرسیدم “چقدر عجیب! اما چرا آقای Ross همیشه ناراحت به نظر می رسند؟ و چرا هرگز جزیره را ترک نمی کنند؟”
مادرم گفت “نمی دانم”. “او می گوید اینجا و کار کردن در مزرعه را دوست دارد. می دانم که عجیب است”.
گاهی اوقات ، وقتی کارم را تمام می کردم، در ساحل یا در میان صخره ها قدم می زدم. یا برای شنا کردن به دریا می رفتم. من شنا را دوست داشتم. Greta Ross اغلب به ساحل می آمد تا شنا کند، اما آقای Ross هرگز نیامدند.
Greta Ross به من گفت “دورتر از صخره ها شنا کن، کارول”. “آنها بسیار خطرناک هستند”.
گفتم “باشه”.
گاهی اوقات دوربین خود را به ساحل می بردم و از قایق هایی که آنجا هستند عکس می گرفتم. همچنین از پرندگانی که روی صخره ها هستند عکس گرفتم.
جزیره های کوچک دیگری هم در نزدیکی جزیره ما بودند، و قایق هایی که متعلق به توریستها بودند. آنها دورتر از صخره های خظرناک قرار داشتند. تونی راست می گفت. جزیره هیچ بازدید کننده ای نداشت.
یک روز، من پیاده به خانه برگشتم،و دوربینم نیز همراه من بود. ایستادم و به خانه بزرگ نگاه کردم
Dincan در باغچه جلوی خانه مشغول کار بود. اوایل ، او مرا ندید.
با خودم فکر کردم ” می خواستم از خانه عکس بگیرم”. “آفتاب سمت راست است ، و تصویر خوبی ایجاد خواهد کرد”.
از دوربینم به ساختمان نگاه کردم، و عکس گرفتم. آقای Ross در حال بیرون آمدن از در بود. او نیز داخل عکس من بود، و عصبانی به نظر می رسید.
با خودم فکر کردم “کاملا درست است” “این هنوز هم یک عکس خوب است”.
اما آقای Duncan در بین علفها می دوید. او سریعا به سمت من آمد و به من گفت “دوربینت را به من بده”. او بسیار نگران به نظر می رسید.
او گفت “هرگز از آقای Ross عکس نگیر “. پشت دوربینم را باز گرد و حلقه ی فیلم را بیرون آورد. گفتم “هی!! چکار دارید می کنید؟” “فیلم مرا خراب کردی!”.
اما اوبه کارش ادامه داد . گفت “متاسفم ” و فیلم را در جیبش گذاشت . “نباید از آقای Ross عکس بگیری. او دوست ندارد مردم از او عکس بگیرند”.
آقای Ross در حال تماشای ما بود. او دوربین را می دید، همچنین آقای Duncan را که فیلم را از دوربین در آورد، اما چیزی نگفت. سپس برگشت و به خانه بازگشت.
بعدا، با مادرم در مورد آقای Duncan و دوربین صحبت کردم، گفتم “فیلمم را خراب کرد.”.
ص 23
گفتم “هی! داری چکار می کنی؟!” “فیلمم را خراب کردی”
او گفت “نمی دانم”. “چرا اینکارو کرد؟”
گفتم “نمی دانم”. “اما چیزهای عجیبی در مورد آقای Ross وجود دارد”.
حدود یک هفته بعد، یک روز کارم را زودتر تمام کردم و به خانه برگشتم. مادرم در اتاق کوچکش، در نزدیکی دفتر آقای Ross مشغول کار بود. خانم Duncan در آشپرخانه بود. Greta Ross در اتاق بالای پله ها مشغول نقاشی بود.
به اتاقم رفتم و مشغول خواندن کتاب شدم. در نزدیکی پنجره نشسته بودم. بعد از نیم ساعت، از کتاب خواندن خسته شدم. به بارانی که می بارید، به دریای خاکستری و سنگهای بین درختان نگاه کردم.
با خود فکر کردم “کتابم خیلی جالب نیست”.
بلند شدم و از اتاقم بیرون رفتم. در راهرو راه رفتم و به گوشه ای چرخیدم. در انتهای راهرو دری را دیدم. گیاه بزرگی در اخل گلدان، کنار در بود.
با خودم فکر کردم “آن در به کجا باز می شود؟”. “من ان را قبلا ندیده ام”. چهره ای را که در پنجره، در اولین هفته ی آمدنم به جزیره دیده بودم را به یاد آوردم. “شاید این در همان اتاق باشد” با خودم فکر کردم.
به سمت در رفتم و دستگیره را چرخاندم. در قفل بود.
صدایی پشت سرم گفت ” داری چکار می کنی ؟”
سریع چرخیدم و Greta Ross را دیدم. او عصبانی بود.
ص 25 Greta Ross عصبانی بود . او گفت “اون اتاق خصوصی است”.
او گفت “اون اتاق خصوصی است”.
گفتم “متاسفم” “من …”
به من گفت “از اینجا دور شو”.
ترجمه
در مورد در قفل شده با مادرم صحبت کردم. گفتم “جریان چیه؟” “این یک راز است؟”
مادرم گفت “نمی دانم”. “مهم نیست و آقای Ross اگر بخواهند می توانند درها را قفل کنند.”.
گفتم “من فکر می کنم او رازهای زیادی دارد”. “چیزهای عجیبی در مورد او وجود دارد. چیزهای عجیبی در مورد این جزیره وجود دارد. هیچ کسی به ما چیزی نمی گوید. یک چیز مهم!”
مادرم خندید و گفت “کارول! کارآگاهی را تمام کن”.
4
اتاق قفل شده
دو روز بعد در نیمه های شب هوا طوفانی شد.
گرمم بود و نمی توانستم بخوابم. از رختخواب بیرون آمدم، به سمت پنجره رفتم و به شب نگاه کردم. ابرهای سیاه عجولانه در آسمان می رفتندف و درختان وحشیانه در باد حرکت می کردند. باران سر و صدای زیادی روی پنجره ایجاد کرده بود .
پنجره را باز کردم و سرم را در باد و باران گرفتم. به پنجره های دیگر خانه نگاه کردم. بیشتر آنها تاریک بودند. اما یکی از پنجره ها روشن بود با خودم فکر کردم “یک نفر نخوابیده است”. ” کدام اتاق است؟”
بین پنجره من و پنجره اتاقی که نور داشت، شش پنجره وجود داشت.
با خودم فکر کردم “و بین اتاق من و اتاق قفل شده هم شش در وجود دارد. “این نور مربوط به اتاق قفل شده است. کسی آنجاست!”.
لباسم را پوشیدم و از اتاقم بیرون رفتم. خانه تاریک بود، و نمی توانستم خوب ببینم. در راهرو راه رفتم و به گوشه ای چرخیدم.
اتاق قفل شده همانجا بود. نوری از زیر در نمایان بود.
نزدیکتر رفتم و صدایی شنیدم.
با خودم فکر کردم “یک نفر در داخل اتاق قفل شده حرکت می کند” “چه کسی است؟”
سپس چراغ خاموش و در باز شد. می ترسیدم که حرکت کنم.
فردی از اتاق بیرون آمد و به راهرو وارد شد. ناگهان رعد و برق خانه را روشن کرد، و من دیدم که او چه کسی است.
با خودم فکر کردم “او آقای Ross است”. “او نصف شب در ان اتاق چکار می کرد؟” من حرکت نکردم و او مرا ندید. در اتاق را به دقت قفل کرد . کلید را در جیبش نگذاشت اما در گلدان نزدیک اتاق آن را پنهان کرد.
با خودم فکر کردم ” او به اینجا می آید” “من باید به اتاقم برگردم”.
و در امتدا راهرو به سمت اتاقم دویدم.
28 آقای Ross کلید را در گلدان نزدیک در پنهان کرد.
آقای Ross صدای مرا شنید. فریاد زد “چه کسی است؟”
جواب ندادم، اما به سمت اتاقم دویدم و در را بستم .
به سمت اتاق من امد و پشت در اتاقم ایستاد. سپس اتاق مرا رد کرد و از پله ها پایین رفت.
لباسم را در آوردم و به رختخوابم برگشتم. من می لرزیدم چون ترسیده بودم.
ترجمه کتاب انگلیسی آمدن به انگلستان
با خودم فکر کردم “اکنون من می دانم که چگونه میتوان به اتاق قفل شده وارد شد؟” “اما داخل آن چه چیزی هست؟”
صبح هیچ طوفانی نبود، اما هنوز هم باران می آمد. زود بیدار شدم و در مزرعه کار کردم. مرغها تخم گذاشته بودند و انها را داخل جعبه گذاشتم. در دوشیدن گاوها کمک کردم و آنها را به مزرعه بردم.
سپس برای صبحانه به خانه برگشتم. خانم Duncan پرسید “دیشب خوب خوابیدی؟” “یا اینک طوفان تو را بیدار کرد؟”
گفتم “خوب خوابیدم”. نمی خواستم راجع به نور اتاق قفل شده یا آقای Ross به او چیزی بگویم .
بعد از صبحانه، از پله ها بالا رفتم. آقای Ross در دفترش با تلفن صحبت می کرد. مادرم پشت یزش مشغول کار بود. می دانستم که خانم Duncan در آشپرخانه است و آقای Duncan در باغچه مشغول کار است.
با خودم گفتم “خانم Ross کجاست؟”
سپس از پنجره بیرون را نگاه کردم و او را با تونی Duncan دیدم. آنها به سمت قایق می رفتند.
با خودم فکر کردم “او از بیرون قایق با او صحبت می کند “. “شاید به ادینبورگ می رود “.
قایق از جزیره دور شد و من منتظر ماندم تا در دریا دورتر برود. سپس در اتاقم را باز کردم.
هیچ کسی در راهرو نبود و من به سمت اتاق قفل شده دویدم. کلید هنوز هم در داخل گلدان بود و من ان را برداشتم. دستم می لرزید.
سپس قفل در را باز کردم.
مرد مرده
وارد اتاق شدم… و بسیار شگفت زده شدم.
اتاق پر از چیزهای عجیب بود. پیراهن ها و کتهای رنگی. سه گیتار. و پوسترهای و عکس های زیادی روی دیوار بود.
به پوسترها نگاه کردم.
صورت به من نگاه می کرد.
من هم به عکس مرده نگاه کردم، و و همه عکس های روی دیوار اتاقم در هنگ کنگ را به یاد اوردم. نمی توانستم آن قیافه را فراموش کنم-قیافه ی خواننده ی محبوبم.
ص 30
سپس در حالی که به صورت وی نگاه می کردم، چیز عجیبی اتفاق افتاد. من قیافه ی دیگری در پوستر می دیدم. یک قیافه ی مسن تر، و با سیبیل، اما قیافه یکسان.
من قیافه ی آقای Ross را دیدم.
گفتم “نه!”. “این واقعیت ندارد”
اما همان بود، می دانست همان است.
“آقای Ross.. . است؟”
ص 31 به عکس مرده نگاه کردم .و چهره ی آقای Ross را دیدم.